دو کله پوک دور از هم

دو تا کله پوک یکی تو زادگاه گل و بلبلش ایران-تهران اون یکی تو کشور نهی نهی تک و تنها تو غربت هند - پونا

دو کله پوک دور از هم

دو تا کله پوک یکی تو زادگاه گل و بلبلش ایران-تهران اون یکی تو کشور نهی نهی تک و تنها تو غربت هند - پونا

از تئاتر شهر تا آرایشگاه ۳

شلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

من بهتر شدم و الان از زیر کوهی از کمپوت و آبمیوه در خدمتتون هستم بابا کلی خجالتم دادید  یه عالمه میسییییییییییی ،شانس آوردم که این دنیا مجازیه وگرنه من این همه کمپوت رو چیکار می کردم؟؟؟؟؟؟

گلوم دردش کم شده بودا این شکلاتهای ولنتاین اثر کرد و دوباره صدام گرفته و گلوم درد میکنه

راستی ولنتاین همتون مبارررررررررررررررررررک

جالب اینجاست که من اول پاییز واکسن آنفولانزا زدم و هرسال نهایتا یه سرما خوردگی معمولی داشتم که زیاد هم طول نمیکشید آماااااااااااااااااا امسال فقط همون انفولانزا رو نگرفتم وگرنه انواع . اقسام ویروسهای جدید رو پذیرا بودم.

بعدشم اینکه من از مدرسه رفتن متنفر بودم و همیشه دوست داشتم مریض بشم و نرم (کلا به تحصیل و طی کردن مراحل علمی علاقمند بودم)اما در تمام مدت محصل بودن یه بار اینجوری مریض نشدم حتی آبله مرغون رو هم ۳ سال پیش گرفتم:( جدا من انسان خوش شانسی هستم.

خب تا اونجا گفتم که من برای اولین بار رفتم تریای تئاتر شهر اونم یواشکی.

خاطره های اولین کار هم قشنگن هم دوست داشتنی هم تکرار نشدنی ، آخر کار زمان ریورانس (همون تعظیم و تشکر آخر) وقتی میومدیم روی صحنه من جلوی صحنه سمت چپ می ایستادم و بعد از ما بازیکرای اصلی میومدن .هیچوقت جرات نگاه کردن به تماشاچی ها رو نداشتم حتی روزی که می دونستم مامان و بابا اون بین هستن باز هم نگاه نکردم،همون موقع هم اگر کسی گل آورده بود میومد و میداد،به هر کسی که از دوستام و ... هم میومد میگفتم گل نیارن یا پشت صحنه بهم بدن.این کاسپر خنگول هم اومد برام گل هم آورد(یادته کاسپر؟؟؟؟؟)

یه شب هم یه پسره اومد تقریبا۲۴-۲۵ ساله تا سرموبالا آوردم یه ۵ تومنی گذاشت کف دستم و خندید و رفت .هم تعجب کردم هم خنده ام گرفته بود وقتی اومدیم پشت صحنه داشتم گریمم رو پاک میکردم دیدم میگن یه آقایی پشت صحنه کارت داره .خودش بود همچنان میخندید،عجله داشتم که زودتر لباسمو عوض کنم .ازم پرسید فردا کی میای برای گریم ؟ساعت رو گفتم و اون رفت و من همچنان گیج بودم که این کی بود و چرا یه کم عجیب بود.(اون موقع هنوز به رفتار عجیب تئاتری ها عادت نداشتم اینکه میگم عجیب رو بعدا توضیح میدم )من دختر بچه ای بودم که تازه وارد اجتماع شده بود محیطی که تا قبل از اون درش بودم با این محیط خیلی فرق داشت اینجا خیلی عجیب بود ادماش رفتارها برخوردهاو...من قبلش یه سری دوست دختر و پسر داشتم با یک سری رفتار های تعریف شده اما توی این محیط تقریبا هیچ چیز تعریف شده نبود یا حد اقل برای من هنوز همه چی غریب بود.

فردای اونروز تا دیروقت تو دانشگاه کلاس داشتم ترم یکی بودم و هنوز با راه و رسم پیچوندن کلاس و... اشنا نبودم با استادم صحبت کردم که زودتر برم تا به گریم برسم .

اینم بگم که اون موقع دانشگاه ما هر سال دانشجوی تئاتر نمیگرفت یعنی تمام سال بالایی های ما داشتن پایان نامه هاشونو تحویل میدادن و تقریبا توی دانشگاه ما تنها دانشجویان تئاتر بودیم که البته یک سری مهر اومده بودن و ما تکمیل ظرفیتی ها آبان ترممون شروع شده بود،این نبودن سال بالایی ها باعث میشد که کسایی که کار تئاتر کردن هم توی دانشگاه کم باشن و من چونکه اون موقع اجرا داشتم مثلا برای خودم کسی بودم:)نه اینکه حالا خبری باشه ها ولی هم کلاسی هام عموما هیچ کار تئاتری نکرده بودن و فقط یکی دو نفر قبل از دانشگاه مثل من کارای کوچیک کرده بودن.

خلاصه من اونروز وقتی رسیدم دم تئاتر شهر دیدم که همون پسره با چند نفر دیگه داره صحبت میکنه تا منو دید اومد طرفم و بهم گفت برو پایین منم میام.

برام عجیب بود قبلا گفتم که ورود به تئاتر شهر کار ساده ای نیست اونم رفتن به پشت صحنه کاری که جزو عواملش نباشی.با خودم فکر کردم هه این خبر نداره راه نمیدنش و رفتم پایین.

تازه گریمم تموم شده بود از اتاق اومدم بیرون دیدم منتظره داشتم شاخ در میاوردم همچین با دستیار کارگردانمون گرم گرفته بود انگار چند ساله دوستن.

منو بگو فکر میکردم اینو راه نمیدن ،اسمش هومن بود اون روز فهمیدم که تئاتریه و مشغول کارگردانی یکی از نمایشنامه های ساموئل بکت هست که اتفاقا من اون متن رو خیلی دوست داشتم.تازه قضیه داشت برام روشن میشد.

تا اون موقع فکر می کردم حتما میخواد پیشنهاد دوستی بهم بده ولی اینم یه چیز عجیب دیگه بود من خودمو آماده کرده بودم بهش بگم نه!!!!!!!!!! اما اون به من پیشنهاد دوستی نداد فقط یه کم حرف زد و از کارش گفت و...  بعد هم رفت ،راجع به من هم همه چی رو میدونست.

کم کم به روزای آخر اجرا نزدیک میشدیم و این خیلی سخت بود،هومن هم هر روز به صورت کاملا تصادفی جلوی من سبز میشد و یه چند دقیقه از هر دری حرف میزد و می رفت.طراح حرکات موزونمون همون که گفتم تو فرانسه دوره دیده بود بعضی شبها که اجرا دیر تموم میشد بهم میگفت بمون من میرسونمت.خیلی از من بزرگتر بود کم کم ۱۵ سال منم رو این حساب باهش میرفتم یه شب غیر مستقیم بهم پیشنهاد دوستی داد ،فرداش من به یکی از بچه ها گفتم این یارو از سنش خجالت نمیکشه؟؟؟و همینجوری داشتم غر میزدم که دیدم داره با دهن باز نگام میکنه:نهههههههه !!!!!! به تو پیشنهاد داد دیشب؟؟؟؟؟گفتم آره چی شده؟؟؟؟؟گفت چند شب پیش به من پیشنهاد داد و خلاصه چشمتون روز بد نبینه که وقتی به بقیه گفتیم کاشف به عمل اومد که آقا به نصف گروه پیشنهاد داده و به بقیه هم در شبهای بعد پیشنهاد داد.

دیگه این شده بود سوژه خنده و من فقط به عنوان طنز بهش نگاه میکردیم اونم به خیال خودش به هرکی پیشنهاد میداد خواهش میکرد که کسی باخبر نشه.و ما هر روز پشت صحنه ماجرای جدیدی داشتیم برای خنده و مسخره بازی،یه شب دوباره موقع رفتن به من و یکی دیگه از بچه ها که مسیرمون یکی بود گفت من میرسونمتون ما هم دیدیم دوتایی هستیم و دیروقته قبول کردیم

توی را هم طرف هیچی به روی خودش نیاورد و از کار حرف زدیم تا رسیدیم.

فرداش دوباره هومن سبز شد اما ایندفعه نمی خندید و خیلی عصبی بود فقط گفت :میشه خواهش کنم دیگه با ... نری خونه ؟(من مات زده بودم این از کجا میدونست؟؟؟)پرسیدم چرا؟؟؟؟

زیاد برام توضیح نداد فقط گفت که آدم خوشنامی نیست و توی تئاتر شهر همه اینو میدونن بعد هم رفت.کم کم چهره دیگه ای از اون محیط و آدماش داشت رو میشد که من نمیخواستم قبولش کنم .

(البته حرفهای هومن کاملا درست بود بعد ها که خودم وارد تئاتر شهر شدم همه چی دستم اومد اون اقا هم با دختر یکی از خانمهای بازیگر معروف دوست شد و بعد ۱ سال قرار شد ازدواج کنن و دختره هم کلی اینو دوست داشت اما یه دفعه نمیدونم کی چیزایی از گذشته طرف به دختره گفت و اینقدر از این و اون شنید و دید تا ازدواجشون بهم خورد دختره خیلی خوشگل بود و دوست داشتنی اما بعد این قضیه اونقدر از نظر روحی افسرده شد که خود کشی کرد ولی سالم موند و بعد هم دیگه ندیدمش تا شنیدم که از ایران رفت)

 

آخرین اجرا رسید بعد از کار همه گروه جمع شدیم توی تریا (این رسمه که کارگردان شب آخر همه رو مهمون میکنه و یه مهمونی توی تریا میگیرن و با هم خداحافظی میکنن) این دومین بار بود که میرفتم تریای تئاتر شهر.چند تا میز و چسبوندیم و همه گروه دورش نشستیم،کارگردان از همه تشکر کرد برای ما سخت بود اما بازیگرای اصلی به این خداحافظی ها عادت داشتن میگفتن و میخندیدن من بغض داشتم ،اون کسی که طراح حرکات موزونمون بود برای ما ۱۲ نفر تک تک فال حافظ گرفته بود و یک بیت از فال هر کسی رو داده بود خطاط نوشته بود و قاب کرده بود به عنوان یادگاری بهمون کادو داد . هنوز بعد از ۹ سال اون تابلو رو دیوار اتاقمه شعر من این بود:

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پا کوبان سر اندازیم

کنارش هم ریز نوشته: برای ویوای عزیز ، یادمان همکاری در نمایش ... آذر ۱۳۷۷

وقتی خوندمش گریه ام گرفت اومدم برم سمت دستشویی یهو چشمم افتاد به یکی از میزها که هومن پشتش نشسته بود و داشت نگام میکرد.

اون ساعت معمولا تریا خلوته و کسی نبود غیر از گروه ما و هومن و یکی دونفر دیگه.

پشت سرم اومد دم دستشویی و گفت فردا میای ؟؟؟؟گفتم اجرامون تموم شد مگه نمیبینی چجوری بیام؟؟؟؟؟

هیچی نگفت انگار بغضمو حس میکرد یه کاغذ بهم داد شماره اش بود تا حالا هیچ چیزی راجع به صحبت تلفنی به من نگفته بود و شماره ای هم نخواسته بود.گفت امشب بهم زنگ بزن و رفت.

ما هم بعد از خداحافظی رفتیم و اولین کار من اونشب تموم شد،حال خیلی بدی داشتم.

شب به هومن زنگ زدم کلی حرف زدیم ازم پرسید فردا کی میتونی بیای تئاتر شهر؟؟؟

گفتم برای چی؟؟گفت میخوام ببرمت سر تمرینم ،کار رو ببینی.میدونست اون نماشنامه رو خیلی دوست دارم،کلی ذوق کردم اصلا ناراحتی تموم شدن کار یادم رفت و برای فردا قرار گذاشتیم.

ساعت تمرینش با فاصله بین دوتا کلاس من میخوند و قرار شد ظهر برم سر تمرین،وقتی رسیدم دم در بود یه کارت بهم داد که منو جزو اعضای گروهش معرفی میکرد،داشتم از خوشحالی پس میفتادم این برگه ورود دوباره من به تئاتر شهر بود.

رفتیم سر تمرینش و من با بچه های گروهش آشنا شدم و خلاصه این شد کار من هروقت توی دانشگاه کلاس نداشتم اگه میدونستم هومن تمرین داره میرفتم سر تمرین.فقط نگاه میکردم سنی نداشت ولی هنوز هم معتقدم که توانایی کارگردانی رو داشت و خیلی خوب از پس میزانسنها و... بر میومد اینو اون موقع نمیفهمیدم الان میفهمم .

وقتی میدیدم نمایشنامه ای که چند بار خونده بودمش اینجوری داره جلوی چشمم زنده میشه کیف میکردم فکر کنین یه داستانی رو خیلی دوست دارین بعد هر روز یه قسمت این داستان کم کم جلوی چشمتون زنده بشه خیلی لذت داشت همینطور که پیش میرفت من بیشتر عاشق تئاتر میشدم عین یه بچه ساکت میشستم و کار هومن و گروهش رو نگاه میکردم و یاد میگرفتم .یواش یواش دیدم نسبت به اون نمایشنامه تغییر کرد وقتی هومن و بازیگراش میشستن و متن رو تحلیل میکردن کیف میکردم و میومدم خونه دوباره متن رو از اول می خوندم و هردفعه ذهنم باز تر میشد،

یواش یواش احساس میکردم که تحلیلی که تو ذهن منه همونیه که اونا میگن و این باعث میشد اعتماد به نفسم بره بالا ،دیگه سر تمرینا ساکت نبودم منم حرفی داشتم برای گفتن و جالب اینجا بود که اکثرا هم درست بود هر روز بیشتر با اون گروه و همین طور هومن جور میشدم احساس میکردم دارم بزرگ میشم .تمام کتابایی که تو کیف هومن بود رو میگرفتم و میخوندم هرچی میخوندم بیشتر احساس میکردم هیچی نمیدونم و باز میخوندم همچنان عاشق تئاتر بودم خیلی بیشتر از قبل .

کم کم رابطه ام با هومن بیشتر میشد خیلی وقتهای خالیم رو باهاش میگذروندم سر تمرین یا بیرون.

بهمن ۷۷ بود که موبایلی رو که بابا برام ثبت نام کرده بود تحویل دادن دقیقا همین خطی که الان دارم و دلم نمیاد عوضش کنم .

موبایل دار شدن من کارمون رو راحت کرد دیگه مجبور نبودیم از شب قبل برنامه فردا رو چک کنیم و من هر وقت کلاس نداشتم و خبر دار میشدم تمرین دایره خودمو میرسوندم تئاتر شهر(فاصله دانشگاهمون با تئاتر شهر ۵-۱۰ دقیقه بود)

واییییییییییییییییییی خسته شدم مثلا من مریضم

خیلی وقته به هیچکدومتون سر نزدم ببخشیییییییییییییییییید

نوشته viva

 

 

نظرات 23 + ارسال نظر

وبلاگت بسیارجالب ومفید بود شما هم به ما سربزنید اگر برایتان ممکن میباشد وبلاگهای من را در لینکستان خود قرار دهید تا زیر سایه شما نسیمی به ما بوزد و بازدیدکنندگان شما گوشه چشمی به وبلاگ ما داشته باشند پیروز باشید به امید روزی که وبلاگهای من باعث شادی و امید شما دوست عزیز شود=>
http://www.iranmaxim.blogsky.com
ثبت نام در جایزه 800 دلاری و 3000 دلاری
http://www.clickwoman.blogsky.com
زنان کلیکی
http://www.mamno-13.blogsky.com
ورود 13- ممنوع

سعید شنبه 27 بهمن 1386 ساعت 14:51 http://www.saeedrm.blogfa.com

سلام
منم سرما خوردم شدید :دی
خداییش من هیچ وقت نمی تونم تصور نم جلوی اون همه آدم برم رو سن
خیلی خاطرات جالبه تند تند بنویس

سلاااااااااااااااااااااااام
وایییییییییی خیلی بده مگه تموم میشه گلوت هم میسوزه خیلی؟؟؟؟
من صدام شبیه صدای عباس آقا شده:)
می خوای کمپوت هامو باهات نفص کنم؟
هه خداییش منم نمی تونم تصور کنم که مثلا چاقوی جراحی دستم بگیرم و بدن کسی رو باز کنم :دی
ممنون چششششششششششششم

شاذه یکشنبه 28 بهمن 1386 ساعت 00:39 http://shazze.blogsky.com

سلامممممممممم
جالب بووووووووووووووود
منتظر بقیشم شدیدددددددددددد
بووووووووووووووووووووووووووووووووووس
بای بای!

سلااااااااااااااااااااااااام
ممنون:)
حتما
من دیگه بووووووووووووس نمیدما
میترسم این آقای بی نام بیاد دعوام کنه
میخواد نمره انضباط بده آخه:)
گفته اونایی که بوس و ماچظظظ میدن بچه های بدی هستن
میدونی که کیو میگم؟؟؟؟؟؟

گنجشک یکشنبه 28 بهمن 1386 ساعت 08:34 http://visionary.blogfa.com

گاهی این جور آدما تو جمع هنرمندا خیلی ضرر میرسونن.هم به خودشون و هم به بقیه.....یه جوری خشک و تر با هم میسوزه.مثل همین طرز فکری که بین مردم ایجاد شده.من هم خودم تجربه اش کردم و دیگه نتونستم با گروه کار کنم و چون جمع دیگه ای هم نبود به خاطر یکسری از همین رفتارا از چیزی که خیلی دوست داشتم و استعدادش رو هم داشتم دور شدم.......

متاسفانه درسته:)

وحید یکشنبه 28 بهمن 1386 ساعت 09:10 http://loverold.blogfa.com

سلی
خوبی خدا رو شکر
بازم
مث همیشه عالی بود
من فقط ۲ تا فیلم دیدم یکیش همیشه پای یک زن در میان است اخه من کمال تبریزی رو خیلی دوس ت دارم و دیگر ی یه فیلم در پیتی بود فک کنم قله کاوه بود از اول تا اخرش خوابیدم

شلااااااااااااااااااااام
خوبم
میسیییییییییییییییییی
همیشه پای یک.... رو خیلی دلم میخواست ببینم اماااااااااااا نشد
منم کارهای تبریزی رو خیلی دوست دارم خوچ به حالت:)

پرند نیلگون یکشنبه 28 بهمن 1386 ساعت 09:12 http://www.parnian7.persianblog.ir

سیلاااااااااااااااااااااااااااااام
ای وای ! خدا بد نده ! خدا رو شکر که الآن بهتری . ولی چه سرما خوردگی سختی داشتی .
اااااااااااا راست می گی ؟ کمپوت های منم رسید ؟ پس یک آدرسو پیدا کرده بود ! چه خوب !
............
من همینجور نتونستم هیچی بگم ! چون داشتم این بخش خاطراتتو می خوندم و همچین جذبش شده بود م که نتونستم حرف بزنم !
خیلی قشنگ بود !
بهت تبریک می گم : هم به خاطر چنین تجربه های بزرگی هم به خاطر این که خوب و روان و تاثیر گذار می نویسی .
امیدوارم موفق باشی
راستی یه بچه کوچک اگه بخواد کار نمایش و اینا رو شروع کنه به نظرت چه سنی مناسبه ؟ فن بیان و ... حرکات موزون و ... ؟

شلااااااااااااااااااااااااااام
نه خیرم نرسید پس کووووووووش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:)
ممنون از این همه نگاه مثبت:)
ای جانم چند سالشه؟؟؟؟؟
برای حرکت حتما بذارش ژیمناستیک از ۳-۴سالگی فکر کنم قبول کنن
یا باله اگه به کلاس خوب دسترسی داری خیلی عالیه .اگر باله کار کنه برای بدن و حرکات موزون تئاتر مشکلی نداره اصلا.
ولی فن بیان فکر کنم باید سن بالاتر باشه احتمالا ۹-۱۰ سالگی.
بیان زیاد مهم نیست از سن کم باشه ولی بدن اگر از سن پایین باشه بی نظیره:)

ریواسی یکشنبه 28 بهمن 1386 ساعت 18:54

اولندش که اصلندش چه معنی داره وقتی جوانهای تهنای یه لا قبای گناهویی الآن تو دنیا هستن، یه مرفهین بی دردی بیان بگن شکلات ولنتوین؟؟؟
اصلا این لوس بازیها چه معنی میده؟؟ کی قراره بزرگ شین شما؟؟؟ غربزده های های شوکولاتی!!
*
اون سکه ای که گذاشت تو دستت صرفا واسه آغار یه رابطه بود؟ یا معنی خاصی داشت؟
*
شاید واسه خاطر این همه تجریه اته که حس می کردم بزرگتری.
**
آهان اینم بگم تا یادم نرفته. تو تنظیمات نظر دهی بلاگ اسکای یه آپشنی هست anti flooding، اگه اونو عمدا فعال کردی که ما سر تعظیم فرو می آریم، اگه نه، بی زحمت، قلم رنجه کن!!!! اونو غیر فعال کن که بشه دو تا کامنت پشت هم گذاشت.
الآن من بخوام بعد از این، یه کامنت دیگه بذارم نمیشه!
البتهههههه! یه آپشن دیگه هم هست! اونم ارور ویندوز من! شاید anti flooding تو غیر فعال باشه، مشکل از من باشه.
*
خوبییی؟؟؟:X

شلااااااااااااااااااااااااااام
(غششششششششششششش)
باجم میگم دلتم بسوزه
شکلات شکلات شکلات شکلات(نیش)
حب اونشکلی نکن قیافه تو برات نگه میدارم
*
نه فقط یه جور ابراز وجود بود به قول خودش می خواست تو ذهنم پررنگ بشه و واقعا هم همین طور بود اگه اونشب نمیومد پشت صحنه و ۲ ماه بعد میومد سراغم بازم میشناختمش و تو ذهنم بود.
*
نه بابا تو دستی دستی داری منو راهی اون دنیا می کنی ها،باز هی من باید یادآوری کنم که سنی ندارم
*
خوب شد گفتی ها من نمیدونستم خب مگه چیه؟؟؟؟
مخسره میکنی اره ؟مخسره کردی؟؟؟؟؟
هه رفتم غیر فعالش کردم حالا دیگه زمان نمیخواد؟؟؟؟؟
ویندوز کامپولوترت درسته اما ویندوز خودت و نمیدونننننننننننننننننم:)

خوبم دوستم تو خودش خوبی؟؟؟؟؟بوشت میکنم

مینا یکشنبه 28 بهمن 1386 ساعت 20:44 http://sokoout.blogsky.com

سلام خوبی
خسته نباشی
بروز هستم
بدو بیا
عشق برای تو باای

سلاااااام
میسی
حتما میام
ممنون

فردین دوشنبه 29 بهمن 1386 ساعت 02:39 http://press1.blogfa.com

منتظرم شما رو رو پرده سینما ببینم
سالم و قوی باشین
مرسی سر زدی
سلام

آره خب اینجوری هم میشه فکر کرد:)
یه کم رویاییه:)
مثل شتر که داره خواب پنبه دانه میبینه(نییش)
البته دور از جون شما یه خدا منظور خودم بودم و بس(شرمنده)

پرند نیلگون دوشنبه 29 بهمن 1386 ساعت 07:57

هنوز دنیا نیومده ........ یعنی هنوز خبری نیست !
یه جور آینده نگری بود . برای برنامه ریزی های بعدی و دقیق تر
نه که خودم خیلی چیزا رو دوست داشتم که به علت دوری از فضای مناسب بهشون نرسیدم ........
خیلی ممنون از راهنمایی ت . واقعا به دردم خورد .
شاد و سلامت باشی

غششششششششششششششش
منو بگو چی فکر میکردم چی شد(غشششششششششش)
نه خدایی بچه خوشبختی خواهد بود که تو از الان رنگ لباس جشن تولد ۲۳ سالگیش رو هم انخاب کردی:)
شوخی کردما
میفهمم
خواهش میکنم
همچنین

ریواسی دوشنبه 29 بهمن 1386 ساعت 18:12

باز سلام!
خدمت رسیدیم در باب آن شکولاتهایی که هوییییجوری در مشت نگه داشته ای برای من!!!!!!!!!!!!!!! عرض کنیم که روایت است که عوض اینکه به یکی ماهی بدی، یه چوب ماهیگیری بده!!!!!!!!!
اینزوری دیگه!!!!!!D:P: =))

شلااااااااااااااام به روی ماهت
آهاااااااااااااااااااان من مرده این روایت نقل کردنتم که چه به جا میزنه تو خال:)
جیریفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم نا فرم
اون پست ویوا دختر بد یادت هست
من با این استعداد باید برم بنگاه مهرومحبت بزنم:)

نگین چهارشنبه 1 اسفند 1386 ساعت 00:09 http://ariai.blogsky.com

سلام ویوا گلم
خوبی ؟
بهتر شدی‌؟
خیلی مواظب خودت باش ... شکلات چرا خوردی ؟؟؟؟؟
اول باید عذر خواهی کنم
از باباته اینکه خیلی کم میام اینجا
کم احوال میپرسم و خلاصه همه چی
ببخشید
میدونم میذاری پای بی معفتی
ولی لطفا بذار پای شلوغ بودن دورو برم
واقعا خیلی وقتم کم شده
نمیتونم همیشه بیام ...
دلم کلی واسه بچه ها تنگ شده
ولی انشاا.... تا چند ماه آینده بیشتر میتونم بیام
فقط باید بذارم چند ماه بگذره
همین
خوب الان دیگه کاره تئاتر نمیکنی ؟
من خیلی دلم میخواد یه بار درست برم تئاتر و ببینم
دوست دارم
منم همیشه خداحافظی
حالا در هر حالتی و در هر موقعیتی برام سخته
دوست ندارم رابطه آدما کم بشه
ولی با همه نمیشه رابطه داشت !!
روز وبنتاین توام البته با کلی تاخیر مبارک گلم
بهتر باشی عسیسمممممممممم
هوارتا بوسسسسس

نینا چهارشنبه 1 اسفند 1386 ساعت 00:29

مرسییییییییییی عزیزX:
ممنون از تبریکاتها!
خوشحال می شدم صداتو بشنوم :)

:)) از اون روز هر بعد از ظهری که دارم برمیگردم خونه، از تو شهرک که رد میشم، یه سلام خدمتتون عرض می کنم؛) صبحام چیزی نمیگم که از خواب بیدار نکنمت p:
*
آهان! اصولا کامنتهایی که به اسم خودم می نویسمو تهیید نکن لطفنی‌:)

سعید چهارشنبه 1 اسفند 1386 ساعت 01:26 http://www.saeedrm.blogfa.com

سلام
در راستای نظر آقای فردین باید بگم که:
ویوا جان اگر ستاره شدی (همون استار خودمون :دی) ما رو فراموش نکنی هااااااا!!! :دی
منم همینجا جلو جلو بهت تبریک می گم

وحید چهارشنبه 1 اسفند 1386 ساعت 19:24 http://loverold

سلام
قالب وبلاگمو عوضش کردم
در ضمن یه کامنتی برات گذاشتم جواب ندادی ؟
اگه ناراحت یا اذیتت میکنه دیگه در مورد این چیزا ازت سوال نمی کنم

نه وحید جان ببخشید
نتونستم بیام اول اینکه مریضیم خیلی طول کشید بعد هم نزدیک عیده سرم تو سالن به شدت شلوغ شده فرصت نشد بیام جواب بدم باطم ببخشییییییییییییییییییییییییییید

شاذه چهارشنبه 1 اسفند 1386 ساعت 22:17

آره میدونم بی نام کیه. دیوونه اس!! ولش کن بابا
بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس

مینا پنج‌شنبه 2 اسفند 1386 ساعت 03:00 http://sokoout.blogsky.com

سلام ویوا خوبی؟
همینطوری یهویی دلم برات تنگش ده بود گفتم یه سری ازت بزنم گناه نمیکنی بای به وبم هاا
اینو کلا گفتم محض اطلاعتون
دوستت دارم ندیده و نشناخته عشق برای تو

شاذه پنج‌شنبه 2 اسفند 1386 ساعت 19:25

آپ کنننننننننننننننننن پلیز! :))

گنجشک شنبه 4 اسفند 1386 ساعت 12:11 http://visionary.blogfa.com

کجایی اید شما هااااااا..............

روزگار بی وفا یا باوفا حالا هر چی یکشنبه 5 اسفند 1386 ساعت 00:00

سلامممممممممممممممم
ادرس دو تا بچه ؟(زرنگی نمی گم)
گم کرده بودم(گریه)
خب الحمدالله پیدا شد(نیشخند)
هنوز نخوندم برم ببیننم چه خبره
فعلا بچه مثبت از نوع منفی(چی گفتم خودمم نمی دونم)

آرش یکشنبه 5 اسفند 1386 ساعت 00:46 http://arashjavadi.blogsky.com

سلام! من چند وقت نبودم چقدر اتفاقای تازه افتاده! بالاخره این کنکور مام تموم شد. زود به زود آپ کن چون من زود به زود میام دیگه!!!

..خانومی.. دوشنبه 6 اسفند 1386 ساعت 01:23 http://hessezibayezendegi.blogfa.com/

هوووووووووووووه
چه پست خوکشل طولانی بعد از اینهمه مدت غیبت
پس میخواستی به هومن نه بگی دیگه؟اره؟

casper سه‌شنبه 14 اسفند 1386 ساعت 00:43 http://kalepookha.blogsky.com

دوووسیت دارماااااااا ولی واقعنی سرم شلوغه، کلی امتحان دارم، چند وقته حتی نرسیدم خودمو تو آینه نگاه کنم، دلم واسه تو و خودم تنگولیده ....مااااااااااااااااااااچ مااااااااااااچچچچچ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد