من اووومدددددددددددددددم
۱-پست قبلی شاهکار خودم بود این پست شاهکار پدر ارجمند ولی خدایی مدیونین اگه یه وقت به خانواده و ژن ما شک کنین
بابای من اصولا عادت نداره صبح زود از خواب بلند بشه و اگر خدای نکرده یه روز ساعت ۶-۷ بیدار بشه تا ۵ روز جبرانی می خوابه حالا از بد قضیه این ترم دوتا از کلاسای دانشگاه افتاده ساعت ۸
دوشنبه ها و سه شنبه ها ما هم کلی تعجب کردیم که بابا قبول کرده ساعت اول بره سر کلاس(بیچاره دانشجوهاش) خلاصه امروز هم بابا ۶ بیدار میشه و حاضر میشه و میره سر کلاس.(این قضیه عادت نداشتن به زود بیدار شدن به پستم ربط داره ها)
اینم بگم که بابام در عین حال که همه جا خیلی آدم شوخ و بگو بخندیه اما سر کلاس هیچ دانشجویی حق جم خوردن نداره و کلا خیلی جدیه.
حالا حساب کنید که میره سر کلاس بعد میبینه دو تا از دخترا هی دارن هر هر می خندن میگه شما به چی می خندین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(با عصبانیت)
دختره هم پررو می گه به کفشهای شما استاد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد بابا یه نگاه میندازه به کفشش می بینه ای وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای یکیش قهوه ایه یکیش مشکی(گویا صبح خیلی خواب آلود بوده)
حالا حساب کنید چه حالی میشه خلاصه تا آخر کلاس میمونه و بعدش با یکی از دوستاش قرار داشت اما نمیره و زودی بر میگرده خونه.ساعت حدود ۱ بود که مامان زنگ زده به قاه قاه می خنده میگم چی شده ؟؟؟؟؟؟؟
بعد ماجرا رو برام تعریف کرد حالا من از اینور می خندم مامان اون ور خط غش کرده از خنده صدای بابام هم میومد که داره غر می زنه به من نخندین
تلفن رو که قطع کردم بلافاصله ۵ دقیقه بعد خبر رو آنتن بود به هرکی که فکرشو بکنین زنگ زدم تعریف کردم.
بابا هم به اون دوستش که باهاش قرار داشته زنگ میزنه میگه من حالم خوب نیست مریضم می رم خونه استراحت کنم.بعد عصری دوستش زنگ می زنه مامان گوشی رو بر میداره اونم میگه حال مریض چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مامانم هم دوباره غش میکنه از خنده(اینگده خومشل و بامزه می خنده)
و سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف می کنه .
خلاصه الان همه می دونن بابام امروز چیکار کرده و من برای اونایی که نمی دونستن این پست رو نوشتم(خلاصه اگه رازی چیزی دارین به من خصوصی بگین قول می دم کسی نفهمه)
۲-یه چیز دیگه هم تعریف کنم؟؟؟؟؟ یکی از بدترین سوتی های زندگیمه.
سال ۷۸ جشنواره بین المللی تئاتر فجر بود ما دانشجوهای تئاتر هم اصولا این زمان از بغل تئاتر شهر تکون نمی خوردیم اون سال یه بولتنی چاپ می شد از طرف مرکز هنر های نمایشی ما هم برای مرکز کار می کردیم و اغلب از صبح روزهای جشنواره توی تئاتر شهر بودیم (بچه های تئاتری می دونن این زمان ورود به تئاتر شهر کار سختیه)ما هم که کارت مخصوص داشتیم و دیگه خوش خوشانمان بود نمی دونم کسی اینجا روبرتو چولی رو می شناسه یانه؟؟؟ چولی یه کار گردان تئاتر ایتالیایی هست که توی آلمان کار می کنه و گروه تئاتر روهر آلمان رو داره .این روبرتو چولی هرسال توی جشنواره فجر شرکت می کنه و با گروهش که زنش ماریا(اگه اشتباه نکنم) هم جزوشونه میان ایران . من دقیقا نمیدونم چولی چند سالشه اما سنش زیاده یه مرد بلند قد چهار شونه که وسط سرش مو نداره و موهای پشت هم بلند و سفید و فرفری هست با چشمهای آبی و کلا خیلی گوگولیه.من خیلی دوستش دارم.
حالا حساب کنید اونسال ما حدود ۲۰ تا دختر و پسر باهم همکار بودیم و بین این ۲۰ نفر فقط ۵ نفر هم دانشگاهی بودیم و بقیه غریبه بودن و روابط و شوخیها با اونها در حد معمولی بود.
یه روز ما توی تریای تئاتر شهر نشسته بودیم و دوتا میز رو چسبونده بودیم به هم تا ۲۰ نفری دورش جا بشیم گروه روبرتو چولی هم دو روز بعد اجرا داشتن و چندتا میز اون ورتر نشسته بودن
همین جوری من داشتم چولی رو نگاه می کردم یکی از دوستام گفت چیه ویوا چرا زل زدی به چولی منم همین جوری به شوخی گفتم آخه چی میشد من زن چولی می شدم؟؟؟؟؟؟؟؟و یه آه هم کشیدم
(حالا حساب کنید بقیه جمع هم دارن به ما گوش می دن همونایی که من باهاشون فقط همکار بودم و اصلا شوخی آنچنانی نداشتم)
یهو دوستم گفت : یعنی واقعا تو حاضری زن این پیر کفتار بشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من خیلی جدی در حالی که دستم زیر چونه ام بود و داشتم همچنان به چولی نگاه می کردم گفتم:
آره من حاضرم زن این ک ی ر پَف تار بشم (واااااااااااااااااااااااااااااااااای فکرشو بکنین جای پ و ک توی پیر کفتار عوض شد) چقدر هم بلند گفتم
حالا خودم دارم منفجر میشم از خنده یعنی بشم آخر جمله رو دیگه نتونستم بگم خودم چشمام ۴ برابر زده بود بیرون بقیه هم همین طور بعد هرکی منتظر عکس العمل یکی دیگه بود و چند ثانیه هی همه به هم نگاه می کردن آخرش خودم هر هر خندیدم تا آقایون و خانمها اصلا جو یادشون رفت و هر هر زدن زیر خنده یادم نیست تا شب چجوری گذشت اما دیگه این سوتیه منو فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه و بس
(شرمنده همه دوستان جور دیگه ای نمی تونستم بنویسم حالا نگین چه بی تربیته هااااااااا)
نوشته viva
سلااااااااااااااااااااااام
واااااااااااااااااااااای من امروز یه گند بزرگ زدم
حدود ساعت ۲ بعد از ظهر یکی از دوستام قرار بود بیا محل کارم ساعت ۲:۱۰ بود که زنگ زدن منم در رو باز کردم (در ورودی مجتمع رو) من طبقه اول درست روبه روی پله ها هستم از در ورودی اصلی تا در ورودی واحد من یه حیاط کوچیک و یه پارکینگ هست و ۵-۶ تا پله .هنوز در آپارتمان رو باز نکرده بودم می خواستم وقتی دوستم رسید پشت در ،به روش این سریال چارخونه درو باز کنم و پخ کنم که بترسه(نه که یه کم من مرض دارم اصولا) خلاصه تا صدای پا شنیدم دیگه از چشمی نگاه نکردم و ییهو درو باز کردم و یک پخی با صدای بلند کردم که تا حالا خودمم همچین صدایی از خودم نشنیده بودم .
دیدین آدم می خواد یکی رو بترسونه وقتی میگه پخ خود به خود چشماش بسته میشه؟؟؟؟؟؟
(من مرده اوناییم که الان دارن امتحان میکنن ببینن چشمشون بسته میشه یا نه)
خوب منم چشمام بسته بود و وقتی بازشون کردم دیدم این همسایه بالایی که یه پیرمرد کوچمولویی هم هست پشت در آپارتمان من ایستاده با چشمای از حدقه بیرون زده داره نگام میکنه همچین نمه نمه خنده رو لبام ماسید و پایین پله هارو نگاه کردم دیدم ای داد بیداد دوستم هنوز از پله ها بالا نیومده.
حالا وضعیت رو مجسم کنید من خشکم زده ،پیر مرده داره از ترس سکته می کنه دوستم هم پایین پله ها روی پله آخر نشسته دلش رو گرفته هرهر می خنده.منم تا خنده اینو دیدم ییهو منفجر شدم حالا می خوام از همسایمون معذرت خواهی کنم خنده نمیذاره .بالاخره دست و پا شکسته معذرت خواهی کردیم و اومدیم تو بازم تا ۱ ساعت می خندیدیم .
و من بعد از این بی آبرویی دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارررررررررررررررررررم
نوشته viva
پ.ن: قالب جدید چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟
سلااااااام
من اومددددددددددددددم
یکشنبه صبح رفتم سونوگرافی رحم ،یه چند وقتیه همه چیم به هم ریخته و از نظم خارج شده،
خلاصه صبح که رفتم منشی برای ساعت ۱۱:۳۰ بهم وقت داد و گفت با مثانه پر بیا من سر راه یه عالمه آبمیوه خریدم و تا ساعت ۱۰:۳۰ پنج لیوان آبمیوه خوردم چشمتون روز بد نبینه گلاب به دیوار داشتم منفجر میشدم حالا هی به ساعت نگاه می کنم میبینیم ۱ ساعت مونده دیگه گفتم جهنم که باید پر باشه و پریدم تو دستشویی و بعد دوباره تا ۱۱ شش تا لیوان آبمیوه خوردم هوا هم که سرد دیگه هیچی رسیدم به محل سونوگرافی دیدم چندتا خانم نشستن هی تند تند دارن آب میخورن یکیشون هم یه بطری بزرگ آبمعدنی دستش بود هی می خورد هی یه بیسکوییت می خورد منم که اصلا فضول نیستم فقط دلم می خواست بهش یادآوری کنم که فقط مثانه باید پر باشه نه معده که خودش برای بغل دستیش توضیح داد من نمی تونم مایعات شیرین رو خالی بخورم و حتما باید با شیرینی یا شکلات بخورم باز من از روی کنجکاوی دلم می خواست بپرسم که آب معدنی که شیرین نیست بازم خودش توضیح داد که توی این آب قند ریختم(آهااااااااان می گم چرا یه کم کدر بود نگو آب قنده)
خلاصه من چون صبح یه بار اومده بودم اسمم اول بود منشیه اومده داد می زنه: خانم ویوا اگه داره میریزه بیا.(تا اومدم بپرسم چی باید بریزه ییهو دوزاریم افتاد حالا هم من خنده ام گرفته از طرز حرف زدن این هم اونایی که اونجا بودن هم هر هر دارن می خندن.)
منم گفتم نه یه کم صبر می کنم .بعد گفت هرکی در حال ریزشه بره تو یه خانومه بدو بدو رفت تو اتاق انگار در همون حدی بود که باید باشه .بالا خره کار اون تموم شد و دوباره نوبت من شد باز اومده داد می زنه مال کی داره میریزه؟؟؟؟؟؟
منم دیدم این اصلا حالیش نیست دفعه اول که اینجوری گفت گذاشتم به حساب مزه پرونی احمقانه ولی واقعا این رفتار برای منشی یه مجتمع پزشکی قشنگ نیست حدودا ۳۲-۳۳ ساله بود آدم توقع داشت یه کم سنگین باشه اما متاسفانه فقط وزنش سنگین بود.می تونست جور دیگه ای بپرسه .این خانومهایی هم که اونجا نشسته بودن انگار کلمه ای خنده دار تر از ریزش نشنیده بودن تا این دهن وا می کرد اینا اینور ریسه می رفتن ریز ریز نخودی میخندیدن.این منشیه هم احساس بامزگی می کرد هی دم به دقیقه تکرار می کرد.
بالاخره من رفتم تو و چشمم به جمال خانمی که سونوگرافی می کرد روشن شد (همه میگفتن خانم دکتر منم می گم خانم دکتر شما جدی نگیرید) ییهو چشمام گرد شد آخه وقتی تو نوبت بودم یه خانومی اومد تو کمی چاق با قد کوتاه موهای وز کرده نارنجی رنگ که از جلوی روسری سرمه ایش به طرز وحشتناکی اومده بود تو کوچه،۵۰-۵۵ ساله بود یه آدامس هم انداخته بو تو دهنش و هی تند تند می جوید و من می تونستم تمام دندوناش رو ببینم خیلی هم شل و کشدار و لاتی حرف میزد و از بخت نا میمون من اون خانم همین خانم به اصطلاح دکتر بود.
خلاصه خوابیدم و ژل رو مالید روی شکمم بعد با یه دستگاه کوچمولو شروع کرد تو رحم رو دیدن که ییهو یه جیغی کشید که گفتم هیچی بدبخت شدم احتمالا یه اژدهای دو سر اون تو دیده
میگم چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟میگه یه کیسته!!!!!!!!!!!!!!!!
دلم می خواست بکوبم تو سرش خب کیست که چیز عجیبی نیست ۹۵٪ خانمها دارن،یعنی این خانمه تا حالا کیست ندیده بود؟؟؟؟؟؟؟
بعد می گه ش و رت ت و یه کم بزن پایین خب منم یه کم کشیدم بعد میگه چیه این؟؟؟؟؟اشانتیون نشونم می دی قشنگ بکش پایین!!!!!!!
واااااااااااای من نمی دونم چرا همه یه جوری بودن انگار کمال همنشین درهمشون به شدت اثر کرده بود .
خانومه هم فضول واسه یک دقیقه اش بود حالا گیر داده به من هی بلند بلند می پرسه:
-دوست پسر داری؟؟؟؟؟؟؟
-با دوست پسرت ....؟؟؟؟؟؟؟؟
کم مونده بود بکوبم تو سرش بابا به توچه؟؟؟؟؟؟
اصلا اینا چه ربطی به سونوگرافی داره؟؟؟؟؟
خلاصه کار به جایی رسید که وقتی جواب سونو رو عصر بردم پیش یک خانم دکتر متخصص وقتی رو به روی دکتر نشسته بودم همش تو ذهنم این جمله می چرخید که: چه خانم دکتر باشخصیتی
با من ازدواج می کنید دِن دِن ؟؟؟؟؟؟
نتیجه علمی :یه کیست ۶*۸ سانتی متری دارم دکتر هم بهم قرص داده گفته زیاد فعالیت نکن ممکنه بترکه.بد تر از همه ورزش رو هم ممنوع کرده.
اگه یکم همه چی برا عجیب بود برای اینه که من تا حالا سونو گرافی نکرده بودم خب.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این مطلب به مطلب بالا هیچ ربطی نداره ولی باید بنویسمش.
سر ماجرای تقسیم دریای خزر یاد یه مطلبی افتادم که خیلی وقت پیش تو یه کتاب خونده بودم:
محمد شاه وزیری داشته به نام حاج میرزا آغاسی . در زمان وزارتش روسها از ایران دریا خزر رو می خوان این هم می گه :مقداری آب شور در شمال مملکت داریم که آنرا هم به روسها می دهیم.
یعنی این آدم حتی سر سوزنی از منابع زیر زمینی و ارزششون اطلاع نداشته و به راحتی و فقط به خاطر اینکه این آب شوره می خواسته کل سهم ایران رو به روسها بده.
دریای خزر ما هم با اینکه امروزه دیگه یک بچه هم از ارزش منابع زیر زمینی باخبره با این حال تقسیم شد ۱۱٪ هم به لطف و مرحمت روسها به ایران اعطا شد.کاش ماهم می تونستیم شهر های شمالی رو تکه تکه کنیم و به ازا هر قسمت درصدی از آب خزر رو بگیریم.
پ و ت ی ن به ایران آمد و به مردم ما لبخند زد و گفت که دوست باشیم و مهربون باشیم و به همین راحتی دریای خزر مان نیست شد.عجب!!!!!!!!!
نوشته viva
سلام
باید زودتر آپ می کردم به حرمت شاعری که خیلی زیاد دوستش داشتم.(عجیب که او سه شنبه رفت)
سه شنبه؛
چرا تلخ و بی حوصله؟
سه شنبه؛
چرا این همه فاصله؟
سه شنبه؛
چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ!
سه شنبه
خدا کوه را آفرید!
----------------------------------------------------------------
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه
تکیه داده ام!
-----------------------------------------------------
در این زمانه هیچ کس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست
خدای ما اگر که در خود ماست
کسی که بی خداست پس خودش نیست
تو دست کم کمی شبیه خودش باش
در این جهان که هیچ کس خودش نیست
چیز ی برای گفتن ندارم روحش شاد
نوشته viva
شلااااااااااااااااااااااااااام
هوررررررررررررررررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااا
من الان خیلی خوچحالم خیلی خیلی خیلی
میدونید چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همین ۵ دقیقه پیش یعنی یک و پانزده دقیقه بامداد ییهو موبایلم زنگ خورد
فک می کنید کی بووووووووووووووووووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حدسشم نمیتونید بزنید..............
.
.
کاسپررررررررررررررررررررررر داشت از فرودگاه امام میومد سمت خونه.اومده ایراااااااااان
واااااااااای باورم نمیشه از صبح منتظر بودم زنگ بزنه تولدم رو تبریک بگه اما نزد .نگو طفلک تو راه بوده منو بگو که فکر کردم چیگد بی معرفته!!!!!!!!!!!!!!!!
واااااااااااااااااااااااای وقتی گفت ایرانم شاخ در آورددددددددددددددددم
الانم تو راهه تا ۱ ساعت دیگه می رسه خونشون.
من خیلی ذوق مرگم واقعا روز تولدم سور پرایز شدم
کاسپر جون جونی انگده ذوق کردم که زودی اومدم اینجا برای همه تعریف کنم دوستم خیلی دلم برات تنگ شده دوسیت داررررم بووووووووووووووووووووووس
خدایی دوست به این با معرفتی تو عمرتون ندیدینا.
خب دیگه خیلی هیجان دارم برم ببینم میتون حاضر شم برم دم خونشون ببینمش یا نه!!!!
به زودی مفصل با هم آپ می کنیم
تا بعد...
بعدا نوشت:اگه فکر می کنید من بی خواب شدم اشتباه میکنیدا من همین ۵ دقیقه پیش از خونه کاسپر اینها برگشتم یعنی همون موقع زودی حاضر شدم رفتم دم خونشون تا بیان
(توضیح داده بودم که ما همسایه هستیم یعنی ما طبقه ۷ و کاسپر اینها طبقه ۵ هستند)
وقتی از آسانسور اومد بیرون منو ندید ییهو مامانش منو دیدن اشاره کردم هیچی نگید بعد این خنگول مشغول آوردن چمدونش بود که ییهو ما تو بغل هم بودیم و داشتیم همدیگرو میچلوندیم.الان هم برگشتم بخوابم کاسپر هم رفت ایستیراحت کنه .
شب به خیر
راستی کاسپر یادت رفت کادوی تولدم رو بدیا.فردا بده خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نوشتهviva
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
هوررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااا تولدم مباررررررررررررررک
این متن پایین رو دو سال پیش شب تولدم توی وبلاگ قبلی مشترکمون با کاسپر نوشته بودم(یه کم پایین تر توی همین پست)
حالا دو سال گذشته وقتی خوندمش از ناامیدی که توی متن هست خنده ام گرفت توی این مدت خیلی خودم رو تغییر دادم و فکر کنم این واقعا خوبه.خیلی خوبه که آدم پیش مشکلات کم نیاره این خوب نیست که آدم مشکلاتش رو تو دلش نگه داره و بخنده،خنده ای که پشتش شادی نیست من توی این دو سال یه ویوای دیگه ساختم یکی که اگه همچنان نیشش تا بناگوشش همیشه بازه اما تو دلش هم میخنده غصه ها هنوز هم هستن اما یه جور دیگه یه شکل دیگه جوری که اصلا انگار نیستن.
همیشه به خودم میگفتم یادت باشه که این لحظه ای که درش هستی دیگه هیچوقت تکرار نمیشه همیشه برای خودم مثال می زدم که ۱۸ سالگی ۱۹ سالگی و... اگه تمام شد و رفت دیگه حتی اگه ۱۰۰ سال عمر کنی هیچوقت هیچوقت ۱۸ ساله نمیشی شاید خیلی از صحنه ها تکرار بشن اما اون ها هم چون تو زمانهای مختلف هستن پس تکراری نیستن .
توی این ۲ سال تونستم واقعا این چند خط بالا رو همیشه و تو سخت ترین شرایط برای خودم تکرار کنم و همین باعث شد که من یه آدم دیگه بشم.
من همیشه اون بیت شعری رو که تو متن پایین نوشتمش قبول دارم و مطمئنم که آدم میتونه سخت ترین و بدترین شرایط رو برای خودش و به نفع خودش عوض کنه دیگه پشت خنده هام یه دنیا تنهایی و غصه نیست دیگه اعتقاد ندارم آدمی که به دنیا میاد باید بجنگه ، باید بد باشه تا بتونه زندگی کنه دیگه به هیچ کدوم از جملات پایین هیچ اعتقادی ندارم درسته که خودم این مطلب رو۲ سال پیش نوشتم اما الان به جز اون یک بیت شعر حافظ دیگه حتی یک کلمه اش رو هم قبول ندارم از نوشتن اون خزعبلات پشیمون نیستم مهم اینه که دیگه اون نوشته مطابق طرز فکر من نیست.
خدایا شکرت به خاطر اینکه کمکم کردی ،خدایا منو به خاطر تموم ناشکری هام ببخش ،ببخش که یادم رفته بود چقدر چیزای خوب بهم دادی .
فردا تولدمه و من دیگه ناراحت نیستم.
این هم متن ۲ سال پیش:
پنجشنبه، 5 آبان، 1384
من نمی خوام به دنیا بیام
سلام
من دلم نمی خواد فردا دوباره به دنیا بیام یه سال دیگه،یه تولد دیگه ،یه سری کادو و تبریک دیگه ،ولی همه اینها یادم میاره که یک سال گذشته و یک سال بزرگتر شدم ،یادم میاره که خیلی از آدمهایی که پارسال در کنارم بودن امسال نیستن مثل همون کله پوک دوست داشتنی(casper) که الان هنده ومن به اندازه تمام نبودن هاش دلم براش تنگ شده فردا تولدمه و من دلم میخواد دوباره ۴ ساله بشم یک کم بزرگتر یا یک کم کوچکتر ولی دلم میخواد همون بچه ای بشم که با یک بادکنک صورتی به اوج لذت می رسید و با ترکیدنش غم تمام عالم می ریخت توی دل کوچیکش و بعد با گرفتن یک شکلات اون تمام غم عالمش خیلی زود از دلش می رفت و دوباره می خندید،خنده ای که پشتش یک دنیا غصه و تنهایی نباشه ، میگن اونی که گریه میکنه یک درد داره و اونی که می خنده هزار درد .گرچه الان اشکم صفحه مانیتور رو تار کرده ولی ...بازم می خندم ! من پرروتر از این حرفهام!!!!
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
وقتی به دنیا میای همون لحظه اول سروته میگیرنت و یه ضربه میزنن بهت تا بفهمونن و بگن آهای تازه وارد اینجا به کسی خوش آمد نمیگن ،از اولش همینه ضربه ضربه ضربه ...با همون ضربه بهت میفهمونن که کجا اومدی !خودت رو آماده کن این ضربه در مقابل ضربه های سالهای بعد هیچه باید به دردناک تر از اینها عادت کنی !اینجا حقت رو برات کنار نذاشتن تا دودستی تقدیمت کنن ،حق تو ممکنه با حق خیلی های دیگه یکی باشه باید زرنگ باشی و از چنگ دیگران درش بیاری.با همون ضربه اول برای اولین بار گریه میکنی و با این گریه فریاد می زنی آهای آدمایی که همه چی رو حق خودتون می دونید آهای مردمی که دوست داشتنتون از سر خودخواهیه برید کنار ،یک کم جمع تر زندگی کنید فقط جمع تر نمی گم مهربونتر که مهربونی مدتهاست یادتون رفته ،یه جایی هم به من بدید ،منم اومدم نه به خواست خودم بلکه به جبر ...
اومدم تا کنارتون زندگی کنم ،تا حقم رو بدزدم البته اگه زرنگ باشم ،پاک پاک اومدم تا ناپاکی رو از شما یاد بگیرم،یادبگیرم دروغ بگم همون طور که شما میگید ،فریب بدم ،خوردتون کنم و زیر پام بذارمتون،پاک اومدم تا پر از گناه و آلودگی برم این محصول دنیاییه که شما به کارخانه آشغال سازی تبدیلش کردین،اومدم تا بعد از چند سال بشم یکی مثل خودتون تا فردا روزی منهم همه غصه هام رو سر تازه واردی تلافی کنم تا دق دلی تمام گناه هامو سر از راه رسیده ای خالی کنم اونوقته که دیگه به چشم غریبه نگاهم نمی کنید بعد با هم میشینیم و تمام گناهمون رو میندازیم سر آدم که چون نتونست هوسش رو کنترل کنه از بهشت بیرون شد و اگر چنین نمیشد الان جای همه ما همون بهشت بود (البته بعید میدونم بهشت هم از دست دورویی انسان در امان می موند!!!)و به هم میگیم ما همگی چوب خبط پدرمان آدم را می خوریم و به این ترتیب خودمون رو از سنگینی بار گناه خلاص میکنیم و باز با وجدان آسوده به زشتی ها ادامه می دهیم.
نه من از پرده تقوی به در افتادم وبس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
* توضیح :بهشت دوم به معنی از دست دادنه!!!!
بگذریم... اصلا چه معنی داره آدم شب تولدش اینقدر منفی ببافه؟؟؟؟؟
تمام
نوشته شده توسطviva