سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خیلی من بدم نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خودم می دونم ببخشید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گرفتارم شدییییییییییییییییییییییید
کمی هم عجله دارم مینویسم تا هر جا شد دیگهقول می دم جبرانی بیام قبول؟؟؟؟؟؟؟؟
از فردای روزی که با کاترین صحبت کردیم من به هر کسی که می شناختم و فکر می کردم می تونه کمکم کنه زنگ زدم تا از گذشته کاترین سر در بیارم و کل نتیجه این شد:
مادر بزرگ کاترین زنی بوده به نام پری ونکی از زنانی که توی شهر نو بودن و البته یکی از معروفهاشون بوده و از طریقی که شرحش مفصله و به درد کسی هم نمی خوره پاش به در بار باز میشه و اکثرا با کله گنده ها بوده و کم کم قسمت زیادی از زمین های ده ونک به عنوان هدیه به اون بخشیده میشه و از همون موقع لقب ونکی رو پیدا می کنه حتی به کاترین هم کاترین ونکی می گفتن.این خانم یه پسری داشته که پدر کاترین باشه و اونو برای تحصیل میفرسته امریکا قبل از انقلاب پسرش اونجا با یه زن (می گفتن امریکایی)* ازدواج می کنه و حاصل این ازدواج کاترین بوده
دیگه نتونستم بفهمم مادر کاترین چی میشه ولی مثل اینکه ایران نبود و از پدرش جدا شده بود.
پدر کاترین کاترین رو به ایران میاره (دقیقا نمی دونم چند سالگی اما کوچیک بوده) و با ثروت زیادی که از مادرش (همون پری ونکی)بهش رسیده بوده و فروش زمین های ونک به یکی از چهره های ثروتمند و سرشناس تبدیل میشه من نمیدونم پدر کاترین دقیقا کیه ولی یادمه که همون موقع هم توی زندان شنیدم که پدرش نفوذ زیادی داره و البته آدم با شخصیتیه و هر دفعه با نفوذش کاترین رو آزادش کرده .
نمی دونم الان که اینا رو می نویسم کاترین زنده هست یا نه؟ اگر زنده هست عمل کرده و الان یه مرده یا نه؟هنوز هم عاشق ترمه اس؟؟؟؟؟؟
میگفتن پدرش حتی از اعدام هم نجاتش می ده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
*تمام چیزایی که تعریف کردم اون چیزی بود که من شنیدم و تقریبا با هم جور در میومد بعید می دونم چیزیش دروغ باشه چون هر قسمتش رو از یه جا پیدا کردم و همه چی با هم می خوند اما باز هم هر کسی می تونه هر جور دوست داره فکر کنه من تا اونجایی رو که خودم بودم و دیدم و فیلمش رو دارم که خب صد در صد قبول دارم اما بقیه ماجرا راست و دروغش پای کسانی که گفتن.
۲ کلمه خصوصی با کاسپر:
برو جواب کامنت پست قبلی رو بخون
بووووووووووووووووووووووووووووووووس
دختره مواظب خودت باش دلم برات تنگ شده.همه چی خوبه؟؟؟؟؟
نوشته viva
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
یه عالمه ببخشید جمعه صبح کاسپر برگشت هند و این هفته آخر فرصت نشد بنویسم
رفتن کاسپر یه عالمه ماجرا داشت که بعدا با عکس مفصل توضیح میدم.
بریم سراغ بقیه ماجرا:
همون روز اول وقتی داشتیم بند های زندان رو میدیدیم ما رو بردن توی بند موادی ها .
اکثرشون دخترای جوون بودن تقریبا هم سن و سال خودم که به جرم حمل و خرید و فروش مواد مخدر و... اونجا بودن،انتهای راهرو چشمم خورد به کسی که میشناختمش و در موردش زیاد شنیده بودم.
ما توی دانشگاه یه اکیپ حدودا ۲۰ نفری دختر و پسر بودیم که خارج از دانشگاه هم با هم خیلی بیرون می رفتیم یه روز یکی از بچه ها به اسم علی خونشون رو می خواستن عوض کنن و برای روز اسباب کشی قرار شد همه بریم کمک و اتاق خودش و خواهرش رو رنگ کنیم اون روز من نتونستم برم و بقیه رفتن شب وقتی بچه ها به گفته خودشون با لباسای رنگی و سرو و ضع کثیف میان بیرون موقع خداحافظی همه رو دم در خونه علی اینها می گیرن حتی به علی اجازه نمیدن بره تو و به مامان و باباش بگه و همونجوری خودش رو هم با لباس خونه و دمپایی میبرنش.
همه رو می فرستن وزرا و خلاصه درست یادم نیست از اونجا به کجا منتقل میشن تا ساعت ۱۲ شب هم اجازه نمیدن به خانواده هاشون خبر بدن،اینا رو بعدا بچه ها برام تعریف کردن .به هر حال اونجایی که دخترا شب رو می گذرونن خیلی وحشتناک بوده و می گفتن تا صبح چسبیدیم به هم و از ترس لرزیدیم.وقتی از اون شب تعریف می کردن راجع به کسی صحبت می کردن به اسم کاترین که یه دختر خیلی چاق بوده و اون هم تو زندان بوده بچه می گفتن حتی زندانبانها باهاش تند حرف نمی زدن و گویا همه ازش حساب میبردن .می گفتن یکی از لنزاش گم شده بود و همش داد می کشید و فحش میداد که هرکی لنز منو برداشته بیاره بذاره سر جاش(روحیه بالا رو دارین؟؟؟؟؟آدم تو زندان به فکر لنزش باشه!!!!!!!)
خلاصه همش از این کاترین می گفتن که خیلی وحشتناک بوده و...
فردا صبح دوستام رو میفرست دادگاه و یه پرونده هم براشون تشکیل داده بودن که اونها رو تو پارتی با لباسهای مستهجن گرفتن!!!!!!!وقتی قاضی پرونده چشمش به اینا میفته و اون سرو وضع رنگی و کثیف خنده اش میگیره با یه تعهد سروته قضیه رو هم میاره و آزادشون می کنه(باز دم قاضی گرم که آدم حسابی بوده)
همه اینا رو تعریف کردم که بگم من اسم کاترین رو اولین بار سر این ماجرا شنیدم چند وقت بعد توی شهرک غرب دم گلستان یه اکیپ دختر ایستاده بودن که یکی از دوستام یکیشون رو نشون داد و گفت این کاترینه که اون شب تو زندان بودا.نگاش کردم تقریبا ۱۰۰-۱۱۰ کیلو بود .
تصادفا اون روز یکی از کسانی که با ما بود کاترین رو خوب میشناخت و در موردش خیلی چیزا گفت.کاترین یکی از بچه معروفای شهرک بود که بهش کاترین خرسه می گفتن.دخترایی هم که همراهش بودن و به قولی زیر دستش کار می کردن خیلی خوشگل و آس بودن.توی شهرک اگر اکیپ دیگه ای برای کاسبی میومدن با کاترین طرف بودن و نمیذاشت هیچ کس جز اکیپ خودش اونجا کار کنه(امیدوارم تا الان متوجه شده باشین که کارشون چی بود!!!!)البته من نمی خوام با تعریف کردن اینا بگم که اونا بدن و اینجورین و اونجورین و...منم می دونم که اکثر این آدمها از روی سادگی ،حماقت ،یا خیلی سختی های زندگی مجبورن این کار رو بکنن وگرنه کدوم دختریه که دلش بخواد هر روز یه آدم جدید به بدنش دست بزنه ؟؟؟کدوم دختریه که دلش بخواد اسباب بازی هوس زودگذر مردا باشه؟؟؟؟؟
بگذریم،شنیدم که کاترین خودش حالتهای مردونه داره و خیلی پایبند مرام و رفاقت واین جور چیزاست حتی اون دوستم می گفت کاترین ه م ج ن س ب ا ز هم هست ولی نت اون موقع احساس کردم دیگه این قسمتاش دروغه و باور نکردم. تا همون روز توی زندان بند موادی ها ته راهرو دیدم کاترین روی یه صندلی نشسته و ۷-۸ تا دختر هم دورش رو زمین نشسته بودن(چهره کاترین رو یه بار دیده بودم اما چاقی بیش از حدش و اینکه دیدنش تو همچین جایی عجیب نبود باعث شد زود بشناسمش)تا به ته راهرو برسیم به خانم ف توضیح کمی دادم تا با دقت نگاهش کنه وقتی بهش نزدیک شدیم همشون به خانم ف سلام کردن و یه جوری که انگار ارث باباشونو از من طلب دارن منو برانداز کردن.چون هم سن و سالشون بودم ولی از جنسشون نبودم یه جورایی با غضب نگاهم می کردن.از اون بند که اومدیم بیرون خانم ف به شوخی بهم گفت ترسیدم بیشتر اونجا بمونیم اینا تورو تیکه پاره کنن چرا اینجوری نگاهت می کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی حاشیه رفتم ولی لازم بود برسیم اونجا که ما توی همون سلول فیلمبرداری منتظر نفر دوم هستیم که اون هم شوهرش رو کشته.یهو صدای جیغ و داد از بیرون سلول شنیدیم خانم ف گفت دوربین و بردار بیا و خودش پرید بیرون منم دوربین به دست دنبالش .
دعوا شده بود و زندانبانها ریخته بودن داشتن جدا می کردن.دعوا بین کاترین بود و یه زن ۳۰-۳۲ ساله ریز نقش (درواقع از اون آدمهایی که کوچولو هستن و نقص دارن).
زندانبان اجازه نداد دوربین رو روشن کنم چون کاترین با تیشرت و بدون روسری بود.
بعد از اینکه جداشون کردن زندانبان پشت میزش نشست و کاترین هم روی یه صندلی این طرف میز.روسریش که افتاده بود دور گردنش رو سرش کرد .براش آب آوردن خورد.زندانبان هم خیلی با ملایمت باهاش حرف می زد(اینجا بود که احساس کردم اینکه بچه ها می گفتن اونشب زندانبانها ازش حساب می بردن درست بوده)
دوربین رو روشن کردم مبادا یک لحظه رو هم از دست بدم.کاترین شروع کرد به تعریف دعوا ماجرا از این قرار بود که همون خانم کوچولوهه که اسمشم سپیده بود(احتمالا مستعار) برای کاترین نامه عاشقانه می نویسه(توی زندان و همچین بندی ه م جن س ب ا ز ی چیز غیر قابل تصوری نیست)
و کاترین هم عصبی میشه نامه رو میده به یکی از زندانبانها اونها هم سپیده رو میخوان که چرا این نامه رو نوشتی؟؟؟؟؟سپیده هم لج میکنه بهشون میگه کاترین از کجا یواشکی سیگار میاره و ...
خلاصه استارت اون دعوا از اینجا بوده.
وقتی زندانبان یه کم نصیحتش کرد خانم ف گفت :اجازه می دی ازت چندتا سوال بپرسم؟؟؟؟
نگاه غضبناک کاترین هنوز گاهی روی منم میفتاد.
بالخره راضی شد که با ما حرف بزنه و خیلی چیزا رو از زبون خودش بشنویم چیزایی که من اگر از خودش نمیشنیدم هیچوقت باور نمی کردم.
خیلی راحت تعریف کرد برام جالب بود لحنش کاملا لاتی و مردونه بود توی حرکاتش کمترین رفتار ظریفی یا نشانی از زن بودن دیده نمی شد کاترین مردی بود با اسم زنانه و هیکلی نمی دونم تا چه حد مونث!!!!!
پرسیدیم چرا اینجایی؟
گفت به جرم مصرف مواد و محارب با خدا و یه چندتا جرم دیگه.
خانم ف گفت چند سال؟
گفت اعدام دادن بهم.(بغض صداش حتی الان توی فیلم هم کاملا معلومه اگر من بودم با گفتنش گریه می کردم اما اون واقعا مرد بود احساس کردم گریه رو نشونه ضعف زنانه می دونه پس نذاشت حتی یه قطره بیاد پایین )
من پرسیدم به خاطر مصرف مواد و محارب با خدا که اعدام نمی دن.
مکث کرد اینبار اصلا نگاهم نکرد انگاربراش افت داشت یه همسن ازش سوال کنه .(اونجا فهمیدم که فقط یک سال از من بزرگتره )
زندانبان بهش گفت کاترین با خانم ف همکاری کن همه چی رو بگو اشکالی نداره یه هندونه هم زیر بغلش گذاشت که ما ازت خیلی تعریف کردیم.
کاترین تعریف کرد که ه م ج ن س ب ا ز هست و تا وقتی به پزشکی قانونی نفرستاده بودنش نمی دونسته که مشکل کروموزومی داره و پزشکی قانونی برای عمل و تغییر جنسیت بهش برگه داده بود تا مرد بشه اما متاسفانه این مسئله رو زمانی میفهمه که دیر شده و توی زندان افتاده و بعد هم که حکم اعدام بهش داده بودن.می گفت اگه بیام بیرون عمل می کنم.
۱۴ تا شاکی دختر داشت.فکر می کنین برای چی؟؟؟؟؟؟پ ر د ه ب ک ا ر ت ۱۴ دختر رو زده بود البته این ۱۴ تا فقط شکایت کرده بودن چندتاشون از ترس آبرو ساکت مونده بودن خدا می دونه!!!!
از زندانبان بعدا پرسیدم چجوری گفت با انگشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
روی دستش از مچ تا آرنج جای چاقو پر بود.هی توی صحبتاش می گفت به جون ترمه به مرگ ترمه.
بعدا از زندانبان پرسیدیم ترمه کیه؟؟؟؟؟؟؟گفت دوست دخترشه کاترین عاشق ترمه اس .اون الان تو اوین زندانیه.جاهای چاقوی روی دستش هم برای اینه که هی خود کشی می کنه تا ببریمش اوین یا ترمه رو منتقل کنیم اینجا تا پیش هم باشن(اون موقع بود که فهمیدم کاترین برای وفاداری به ترمه نامه عاشقانه سپیده رو داده به زندانبان وگرنه اون تقریبا مرد بود و توی زندان از یه همچین پیشنهادی باید استقبال می کرد اما اون حتی فقط برای ارضا شدن هم حاضر نشد سپیده رو قبول کنه)
نوشتن اینا خیلی اذیتم می کنه از طرفی دوست دارم که شما هم بخونید.
-فکر کنم فیلم این قسمت کاترین رو به کاسپر هم نشون دادم.آره کاسپر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-ماجرای کاترین ادامه داره بقیه اش رو تو قسمت بعد می نویسم.
-من اسم کاترین رو عوض نکردم هنوز هم ممکنه خیلی از بچه های شهرک غرب گروه کاترین خرسه و سارا اردک و زیباترین فرد گروه پرنسس رو یادشون باشه.
فعلا چیزی برای گفتن ندارم وقتی ماجرای کاترین رو کامل گفتم حرفامو میزنم.
نوشته viva
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام
اومدم بقیه شو تعریف کنم اما اول یه چیزی رو باید بگم:
تمام زنهایی که ما باهاشون صحبت کردیم از قشر خاصی بودن شاید هر کدوم از ما در شرایط بد زندگی هزارویک راه فرار و هزار راه قانونی بلد هستیم اما اونها زنان کاملا بی سوادی بودن که به علت بسته بودن فضایی که در اون بزرگ شدن از کمترین حقوق قانونی یک زن هم اطلاع نداشتند.
منظورم این نیست که یک زن اجتماعی تحصیل کرده امکان نداره مرتکب قتل همسرش بشه اما احتمالش خیلی کمتره و در بین کسانی که من دیدم حتی یک زن در اجتماع گشته نبود.
حالا بریم سراغ اولین نفر
یک زن ریز نقش و لاغر و سبزه ۳۰ سالش بود ولی خیلی بیشتر نشون می داد اول که اومد تو خجالت می کشید و حرف نمی زد تا اینکه زندانبان براش توضیح داد که هیچ چیز در این صحبت به ضررش نمیشه ۳ تا بچه داشت با شوهرش سرایدار یه باغ توی یه جایی حوالی کرج بودن زندگی وحشتناکی داشت چیزی که به ذهن من هم تا اون موقع خطور نمی کرد. شوهر معتادش انواع و اقسام آدمها رو میاورده خونه و براشون مواد تهیه می کرده تا مصرف کنن بعد در قبال مکان و مواد پول می گرفته اوایل یواشکی این کارو می کرده تا زمانی که زنش می فهمه ولی چیزی نمی تونسته بگه چون جوابش فقط کتک بوده و بس .
مرتیکه کثیف حتی یکی از دوتا اتاقشون رو به زن و مردایی که جا نداشتن اجاره می داده تا یکی دو ساعتی رو اون تو بگذرونن.اتاقی رو که زن و بچه اش توش زندگی می کردن به یه همچین آدمای معتاد و کثیفی که ممکنه هزار جور بیماری داشته باشن اجاره می داده.
میگفت حتی بعضی وقتا که یکی از دوستاش با زنی میومد خودش هم میرفت توی اتاق باهاشون گاهی هم به تنهایی با رفقای مردش....می گفت گاهی سرو صداشون رو میشنیدم.
وقتی اینا رو تعریف می کرد من گریه ام گرفته بود اما خودش یک قطره اشک هم نمی ریخت اول فکر کردم دروغ میگه اما بعدا فهمیدم زندگی اونقدر به این زن سخت گرفته که دیگه گریه هم براش بی معنیه.خیلی سخته برای یه مادر که ببینه دختر ۱۳ سالش شاهد چنین صحنه هایی باشه دو تا بچه دیگش پسر بودن و کوچکتر ولی خودش از اینکه دخترش شاهد این صحنه ها بوده خیلی زجر می کشیده.
بعد از مدتی کار به جایی میکشه که شوهر وقیح و آشغالش ازش می خواد منقل مشتری های مرد رو این ببره و یواش یواش بهش می فهمونه که اگر مشتری خواست باید باهاش بخوابه(فکر کنین اون مرد چقدر آشغاله که برای پول زنش رو به چنین کاری وادار کنه)
روزی که شوهرش بهش میگه برای عصر آماده باشه می خواد براش مشتری بیاره از ترس وقتی شوهرش ظهر می خوابه با یه چیز سنگین چند بار می کوبه توی سرش ،خودش می گفت تمام فرش خونی شد پسرها مدرسه بودن و فقط دخترش شاهد بوده با هم فرش رو لوله می کنن و با جسد میندازن تو فرغون و می برن یه جایی از باغ چال می کنن بعدهم فرش رو بر می گردونن با هم می شورن میندازن خشک بشه و با هم قرار میذارن به همه بگن از صبح که رفته بر نگشته .
اما فرداش وقتی پلیس میاد برای سوال کردن فرش شسته شده رو میبینن و ازش میپرسن برای چی فرش رو شستی ؟؟؟خودش می گفت خیلی هول شدم بعد پلیس ها فرش رو نمی دونم چه جوری آزمایش می کنن و می فهمن خونی بوده دستگیرش می کنن و در آخر هم اعتراف می کنه .
خانواده شوهرش تقاضای قصاص کرده بودن و حکم هم صادر شده بود چیزی که برام عجیب و ناراحت کننده بود این بود که این زن نمی دونست واژه طلاق همونقدر که به مرد اختصاص داره به زن هم اختصاص داره. اون از حقوق طبیعی خودش بی اطلاع بود ،دلیلش برای کشتن همسرش این بود که مبادا روزی دخترشون رو وادار به همچین کاری بکنه.می گفت می دیدم دخترم داره بزرگ میشه و می دیدم کسانی که به خونمون رفت و امد دارن یه جوری نگاهش میکنن ترسیدم اگر برای اون هم مشتری پیدا بشه وادارش کنه ....
می گفت خوشحالم دیگه این اتفاق برای دخترم نمی افته......
من ماجرای اول رو نوشتم می دونم نگارشش زیاد جالب نشد ببخشید هم خیلی خسته هستم هم اینکه یاد آوری بعضی از چیزایی که اونجا دیدم خیلی اذیتم می کنه.
روز اول که بر گشتیم فقط گریه می کردم چیزای وحشتناکی از نزدیک دیدم چیزایی که دیگه فیلم یا حوادث و اخبار نبود واقعیتی که اگر فقط دستم رو دراز می کردم میتونستم لمسش کنم.
جهت عوض شدن حال و هوای پست اینم تعریف کنم و برم:
همون روز اول،وقت ناهار یکی از زندانبانها اومد که مارو برای ناهار ببره حالا ما هی میگیم نه سیریم نمی خوریم این هی اصرار میکنه خانم ف گفت زشته بیا بریم چیزی نمی خوریم (خب خدایی من اونجا غذا از گلوم پایین نمیرفت با این چیزایی که شنیده بودم هم اصلا افسردگی گرفته بودم) ما رو بردن قسمتی که زندانبانها غذا می خوردن و تقریبا تمییز بود یه میز بلند سرتا سری بود که همه دورش نشسته بودن و انگار به شدت منتظر دیدن خانم ف بودن.بعداینکه اونایی که خانم ف رو صبح ندیده بودن مفصل چاق سلامتی کردن و حس کنجکاویشون کمی خوابید ما هم دور میز نشستیم غذاشون زرشک پلو بود ما که گفتیم نمی خوریم اما من به شدت تشنه بودم نوشابه ها شیشه ای بود با نی ما هم دو تا برداشتیم حالا موقعیت رو حساب کنید که یک زندانبان اونطرف خانم ف داره غذا می خوره یکی هم بغل دست من روبه رو هم دونفر دیگه و خلاصه سراسر میز همه در حال خوردن هی به ما هم اصرار می کنن بخوریم اینقدر گفتن که خانم ف قاشقش رو برداشت و شروع کرد به الکی بازی کردن با غذاش منم که عمرا اصلا نمی تونستم به غذا فکر کنم حالادر همین حین ییهو زندانبان بغل دستی من جوری که فقط من و خانم ف بشنویم شروع کرده به تعریف کردن که: این آشپزمون دستپختش خیلی خوبه ولی حکمش به زودی اجرا می شه بعدش باید یه آشپز دیگه پیدا کنیم . خانم ف پرسید مگه آشپزتون هم جزو زندانی هاست ؟؟؟؟و خانم زندانبان در آرامش کامل با خنده ای ملیح بر لب گفت: بعععععععله اینم اتفاقا شوهرش رو کشته بعد تیکه تیکه اش کرده گذاشته تو گونی انداخته تو کانال آب.....
وااااااااااااااااااااااااای نمی تونین قیافه مارو مجسم کنید حالا خودش هم داره همچنان با اشتها غذا می خوره خانم ف که قاشق رو ول کرد منم با رنگ پریده زل زده بودم به آشپزه یه زن چاق در حدود ۵۵ ساله و خیلی عادی شاید یه کمی هم مهربون.
البته این بعدا سوژه خنده من و خانم ف شد و خیلی وقتها به حالی که اون لحظه بهمون دست داد خندیدیم.ببخشید که پست کوتاهه و خودم هم احساس میکنم زیاد با حوصله ننوشتم پست بعدی و زندانی بعدی جبران می کنم.
پ.ن:خطاب به دوستایی که میان می خونن و میرن بدون اینکه چیزی بگن .اصلا اشکالی نداره ها راحت باشین. فقط من احساس هویج بودن بهم دست میده
نوشته viva
سلااااااااااااااااااااااااام
من باژم اومددددددددددددددددم
خلاصه اون روز خانم ف حاضر شد البته بعد از اینکه زیر نگاه کنجکاو و فضول من کلی دور خودش چرخید و چندتا سیگار کشید و خلاصه سناریو رو هم برای من تعریف کرد.
بالاخره راه افتادیم به سمت سازمان زندان ها (حوالی یخچال بود) توی راه فقط صحبت از کار و طرح و ... بود نه اون می دونست که چقدر گرفتن مجوز ورود به زندان برای فیلم برداری سخته نه من.جالب اینجا بود که من فکر می کردم چون خانم ف معروف هست حتما کارش زودتر راه میفته اما سخت در اشتباه بودم و یه جوری احساس می کردم کسانی که باهاشون صحبت کردیم دوست دارن ما رو بیشتر از حد معمول بچرخونن ،در نهایت معلوم شد که فکر زندان اوین رو هم باید از سرمون خارج کنیم،نزدیک به پایان وقت اداری ما دست از پا دراز تر از سازمان اومدیم بیرون در حالیکه تنها قولی که به ما داده شد این بود که شاید اجازه ورود به زندان رجایی شهر کرج رو بدن.
از سازمان که بیرون اومدیم با همون نگاه شیطون و پر خنده اش گفت بریم یه جا یه قهوه بخوریم؟؟؟؟؟؟
منم که از خدا خواسته(نمی دونم می تونم حسم رو بیان کنم یا نه؟بودن با او اینقدر نزدیک بدون اینکه رابطه استاد و شاگردی بینمون باشه برای من خیلی هیجان داشت اون همیشه قبل از این آشنایی برای من یک زن موفق پر رمز و راز زیبای مغرور بود شخصیتش رو توی ذهنم با اسکارت اهارا نزدیک می دونستم و چون یک چنین برداشتی ازش داشتم حالا نزدیکش بودن و مقایسه کردنش با تفکراتم برام خیلی قشنگ بود)
نزدیک سازمان یه کافی شاپ دنج و کوچیک پیدا کردیم و نشستیم اینبار دیگه صحبت ها فقط کمی در باره کار بود بعد اون با همون چشمای سبز بینظیرش به من زل زده بود باور می کنید چشمهاش میخنده هنوز هم همین طوره وقتی یه فکر بامزه یا کمدی توی ذهنش میگذره چشمهاش می خندن اینو دیگه بعد از ۷ سال دوستی خوب می دونم اما اون موقع میذاشتم به پای همون گیرایی و جذابیتی که خیلی از سینمایی ها می گفتن.
ایندفعه من بودم که سوالهای اونو جواب می دادم چند سالمه؟ترم چندمم؟از کجا آقای... رو میشناسم(معرفم رو) پدرم چیکاره اس ؟ خلاصه یه آشنایی مختصر بین یک زن ۵۰ ساله معروف و یک دختر فضول .
رابطه ما همین طور ادامه داشت از فردای اون روز منو دعوت کرد به خونش تا با هم سناریو رو باز نویسی کنیم(اینجوری نگاه نکنین خب منم مطالعاتم کم نبود خیلی چیزها رو نمی دونستم اما خیلی چیزهای لازم رو هم می دونستم ) قرار بود یک هفته بعد سازمان زندانها به ما جواب بده و این یک هفته روزها من تمام وقتم رو غیر از زمان دانشگاه بقیه شو منزل خانم ف می گذروندم زن جالبی بود از هر ۵ ساعت حضورم در منزلش فقط ۱ ساعت مفید کار می کردیم و بالا خره سازمان زندان ها مجوز ۶ روزه برای رفتن به زندان رجایی شهر کرج رو به ما داد فقط هم برای دو نفر.
همون اوایل بود که متوجه شدم کمی حواس پرتی داره مثلا کاری که مدام تکرار می شد این بود که یه چیزی رو یه جا می ذاشت و بعد ۲۴ ساعت دنبالش می گشت.برای همین دیگه کار من شده بود که حواسم باشه چی رو کجا می ذاره و تا می گفت مثلا دفتر تلفن کو؟میرفتم میاوردم هنوز به فامیل صداش می کردم اما خیلی به رفتارش وارد شده بودم کم کم وقتی میرسیدم خونه هم زنگ می زد و یک ساعت هم تلفنی باهام حرف میزد دیگه عادت کرده بود دنبال چیزی نگرده و تا چیزی می خواست زنگ می زد به من که ویوا فلان چیز کجاست و من هم می گفتم.
تا رسیدیم به روز اولی که می خواستیم بریم زندان . رفتیم کرج و از هفت خوان رد شدیم تا رسیدیم به بند زنان .
خدا خیرشون بده این زندان بانهای اونجا از اون خانومهایی بودن که به شدت خانم ف رو دوست داشتن و بعد از اینکه ازش امضا گرفتن ما با مسئول بند رفتیم تو تا یه کمی با جو اونجا آشنا بشیم .این بند ،بند قتل بود اخه ما می خواستیم با خانومهایی که شوهراشون رو کشته بودن صحبت کنیم.
چشمتون روز بد نبینه وحشتناک بود امیدوارم بتونم درست توصیفش کنم(آهان اصلا همون روز اول ما اونجا ثریا حکمت(کارگردان فیلم زندان زنان)و گروهش رو دیدیم اون فیلم هم تو همون زندان بود اما اون چه توی زندان زنان می بینین بهترین سلولهای زندان بود اینی که من می گم خیلی بدتر از اوناس.
یه راهروی تنگی بود که دو طرفش سلول بود یه اتاق فسقلی با دوتا تخت دو طبقه از این تخت به اون تخت طناب وصل کرده بودن و لباسهای شستشون رو آویزون کرده بودن.راستش این مرحله رو سریع رد کردیم زندانبان هم هی تند تند توضیح می دادبه خاطر همین چیز زیادی یادم نیست فقط حالت انزجاری و تنفری که هنوز توی من مونده رو یادمه.
یه سلول خالی که توش وسیله هم نبود دادن به ما تا هم نماد زندان رو نشون بده هم خلوت باشه.لیستی هم دادن از اسامی زندانی ها با جرم هاشون تا ما خودمون ببینیم که با کی صحبت کنیم.
اولین نفر یه زنی بود(اینا رو خوب یادمه هنوز فیلمهارو دارم یعنی اصلا تنها نسخه فیلم ها پیش منه و بس) که منتظر اجرای حکمش بود یعنی اعدامش قطعی شده بود حالا حساب کنید اینو آوردن تو هم خانم ف رنگش پریده بود هم من نمی خوام بگم ترسناکه ولی خب اولین بار بود که یه قاتل محکوم به اعدام رو رو به روی خودم می دیدم ....
(از اینجا به بعد سعی می کنم ماجرای تمام اونایی که باهاشون مصاحبه کردیم رو بنویسم همشون قاتل شوهر کش بودن جز یکی که یه دختر هم جنس باز ۲۳ ساله بود اونو هم اتفاقی دیدیمش و تو بند مواد مخدری ها بود و من یه مقدار فیلم هم ازش گرفتم الان که بعد از ۷ سال دارم اینا رو می نویسم خدا می دونه چند تاشون اعدام شدن و رفتن!!!!چندین بار هم به خانم ف پیشنهاد دادم بریم ۲ روز همونجا و ۷ سال بعدش رو هم بگیریم و سر هم تدوینش کنیم هیچ کاریش هم که نکنیم یه فیلم مستند بی نظیر میشه اما متاسفانه نمیاد.)
از اونجایی که این پست چند قسمتی داره خشن میشه و من نمی خوام اینجوری بشه یه چیزی هم تعریف کنم یه کم از جو آدم کشی بیایم بیرون:
یکی دوسال بعد از اشنایی من و خانم ف من دیگه اکثر مسائل خصوصی زندگیش رو می دونستم و این رو هم برام تعریف کرده بود که یکی از اقایونی رو که سمتی هم در عرصه تئاتر دارن دوست داره و اون اقا به خانم ف پیشنهاد ازدواج هم داده اما چون خیلی مذهبی بوده نشده حالا خانم ف بعد از یک سال پشیمون بود و می خواست این آقا برگرده خلاصه نخندینا یه روز به من گفت آدرس یه دعا نویس گرفتم سمت ... بیا باهم بریم شاید بتونه ... رو برگردونه.تعجب نکنید این خانوم تحصیل کرده معروف و زیرک و زیبا هم در اثر جادوی احمقانه عشق تا حد یک دخترک تازه بالغ عاشق پیشه که برای رسیدن به اولین عشق زندگیش که احتمالا پسر نزدیکترین همسایه هست حاضره هر کار دور از ذهنی بکنه نزول کرده بود توقع نداشتید که من بگم نمیام ؟؟؟؟
ما به اتفاق یک روز صبح بعد از اینکه با اون خانوم صحبت کردیم تلفنی و گفتیم نباید کسی اونجا باشه و خصوصی بمونه و کسی خبردار نشود که خانم ف به انجا آمده و.....
رفتیم اونجا.
یه خونه دو طبقه قدیمی که ما از پله های مفروش رفتیم پایین و توی یه اتاق که کنارش پر جعبه های وسایل منزل بود و اصلا معلوم نبود که این خانوم در حال جمع آوری جهیزیه هست برای دخترش نشستیم روی زمین مقابل خانوم قلنبه ای با موهای مش شده ولی نه چندان مرتب و تمییز خوش پوش.
یه قرآن هم روی رحل بزرگ جلوش بود و بعد از سلام علیک و نگاه های کنجکاوش و سر در آوردن از اینکه من دختر خانم ف هستم آیا ؟؟؟؟ بالاخره جزئیات برای ایشان تعریف شد و دعایی گرفته شد جهت قرار دادن در بالش خانم ف و سر نهادن بر آن و خواب هفت پادشاه دیدن تا بعد از یک ماه آقای ... خودش دوباره سوار بر اسب سفید بیاید و خانم ف اینبار بله بگوید و بادا بادا مبارک.... البته یه سری دعاهای دیگه هم بود اما همین یه دونه باید توی بالش گذاشته می شد.
حالا حساب کنید که من یکی دو شب در هفته پیش خانم ف می موندم و یه تخت دو نفره داشت که سمت چپش مال من بود سمت راستش مال خودش ما اومدیم خونه و دعا رو جاسازی کردیم و شب شد و خوابیدیم یهو نصفه شب میبینم یکی هی میگه ویوا ویوا (اون قضیه فراموش و حواس پرتی خانوم ف هم که یادتون هست) و بالش رو به زور از زیر سرم می کشه بیدار شدم میگم بله؟؟؟؟؟؟میگه اینی که گذاشتی زیر سرت بالش منه این یکی مال تو می گم چرا؟؟؟؟؟میگه آخه این توش دعا نیستمنم گیج خواب بالش رو دادم اون یکی رو گرفتم چند دقیقه بع دوباره ویوا ویوا اینم نیست همون بود خلاصه منم بی خیال خواب شدم و همون بالش اولی رو خوب گشتم تا دعا رو پیدا کردم و خانم ف با خیال راحت بالش رو گذاش زیر سرش یه نفس راحت کشید و گفت:
آخیش خیالم راحت شد ترسیدم دعا تو بالش تو باشه یه وقت اشتباهی ...(اسم همون آقا رو گفت) قسمت تو بشه(البته خیلی جدی)
اینم اضافه کنم آقای... هیچوقت برنگشت و الان یه ۲-۳ سالی هم هست ازدواج کرده.(البته ایشون از خانم ف کوچکتر بود)
پ.ن:ای واااااااااااااااااای ای واااااااااااااااااااااااااااای می دونید چی شده در خصوص این بازی جدید(سرچ وبلاگی) منم یه سرو گوشی آب دادم ببینم چه خبر بوده که یه چیز عجیب دیدددددددددددم
آهااااااااااااااااااااااای مردم یه آدم خوار اومده اینجامی دونید چی سرچ شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوردن بدن خانمهاای واااااااااااااااااااااااااااااااای روم تو دیوار به جدم من منظوری نداشتم برید یقه اونی که سرچ کرده رو بگیرید بی تربیت!!!! بی نزاکت!!!!!مسلما این شخص یک آقا بودهیکی نیست بگه آخه عزیزمن می خوای سایت س ک س ی پیدا کنی چیرا اینجوری سرچ می کنی آخه؟؟؟؟؟ همین میشه دیگه به جای اینکه به مقصود برسی می رسی به وبلاگ پاستوریزه ما و ضایع میشی خب.
حالا جالب بود که من اصلا یادم نمیاد از این مطالب بی ناموسی نوشته باشیم اینجا من؟؟؟؟؟ کاسپر؟؟؟؟؟؟یه همچین چیزایی؟؟؟؟؟خودم رفتم سرچ کردم همین جمله رو، ببینم چه ربطی به وبلاگ ما داره ؟؟؟؟؟که دیدم طرف حسابی به کاهدون زده خب عزیز من ای آدم خوار ای ظالم یه کم با دقت بیشتر سرچ کن کلمات کلیدی بیشتری بده به موتور جستجوبعدشم من طی این سرچی که کردم به نتایج آموزنده ای دست پیدا کردم کلی مطلب پزشکی بودالان هم ای آدم خوار به تو می گم طبق این مطالبی که من خوندم این کارا مشکل پزشکی داره از نخش بیا بیرون پس فردا مرض پرض میگیری بعد هی باید بیای سرچ کنی بیماری های دستگاه ت ن ا س ل ی بعد بازم ضایع می شی چون به وبلاگ ما میرسی
نوشته viva
من اوووووووووووووووووووووممممممممممممدددددددددددددددددددما
هه شلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
اسم پستم خیلی خشنه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند سال پیش فکر کنم سال ۷۸ یا ۷۹ بود به واسطه کسی که در زمینه تئاتر حکم استاد رو برام داشت با یک خانوم هنرپیشه خیلی معروف آشنا شدم اون موقع من دانشجو بودم و خیلی از هنرپیشه ها مثل فرزانه کابلی هادی مرزبان اصغر همت افسر اسدی و... استادمون بودن اما این کسی که دارم راجع بهش می گم توی دانشگاه تدریس نمی کرد.
همیشه وقتی توی تئاتر شهر میدیدمش با اون چشمای بی نظیر و فوق العاده جذابش و تمام حرفهای نه چندان مثبتی که در موردش میشنیدم یه جورایی خیلی برام مرموز بود .
همیشه وقتی پشت سر کسی چیزی میشنوم که خلاف عرف اجتماع هست اون آدم برام جالب تر میشه و فکرم رو مشغول می کنه .بماند که الان بعد از چندسال من و اون خانوم به دوستای نزدیک تبدیل شدیم ، با وجود اختلاف سنی زیاد ولی چون بچه ای نداشت و اغلب تنها بود خیلی وقتهامون باهم گذشته و دیگه می دونم اونچه پشت سر کسی می گن که دهه ۶۰ و ۷۰ جزو سوپراستارهای سینمای ایران بوده و هنوز هم میتونه روی خیلی هارو کم کنه یک کلاغ چهل کلاغ احمقانه ایه که زندگی یک انسان دوست داشتنی رو زیرو رو کرده.(البته نمی خوام بگم از اول چیزی نبوده ولی بیشترش دروغه تا واقعیت)
خلاصه یک شب همون استاد عزیز بهم زنگ زد که خانم ف می خواد یه فیلم مستند بسازه در مورد شوهر کشی و دنبال یه دستیار می گرده ،می خوای باهاش کار کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واااییییی منو میگی از خوشحالی بال در آورده بودم خلاصه بعد از یک صحبت طولانی و اینکه چیکار باید بکنم شماره خونه خانم ف رو بهم داد تا بهش زنگ بزن.
هیچ وقت اولین صحبتمون یادم نمیره من یه جوجه دانشجو بودم و این پیشنهاد از هر نظر برام بی نظیر بود .
و اون طرف خط کسی داشت با من حرف می زد که حتی قبل از آشنایی جزو هنرپیشه های مورد علاقه من بود.
خیلی گرم و صمیمی باهام حرف زد و مراحل کار رو توضیح داد ما باید میرفتیم سازمان زندانها و برای فیلم برداری در زندان مجوز می گرفتیم.برای فردا صبحش ساعت ۸ قرار گذاشتیم و آدرس خونش رو هم گرفتم تا صبح برم دنبالش.
بعد از این تلفن من بودم که توی خونه میدویدم و این خبر رو با ذوق و شوق به مامان و بابا می گفتم.
فردا صبح وقتی ساعت ۸ زنگ خونش رو زدم دل توی دلم نبود بهم گفت برم تو تا حاضر بشه .
رفتم تو خونش همونی بود که تقریبا فکر می کردم چندتا تابلوی بزرگ از خودش در کارهای مختلف و دو تا تابلو هم از مرلین مونرو به دیوار بود و خونه مخلوطی از تزئینات مدرن و سنتی رو با هم داشت. منتظر بودم کس دیگه ای هم باشه اما تنها بود بعدا فهمیدم که تنها زندگی می کنه.بی نظمی و شلختگیش رو تو همون نظر اول می تونستی بفهمی ولی خیلی بامزه بود تند تند دور خودش می چرخید و دنبال وسائلش می گشت هنوز خواب آلود بود.سیگار خاموشی توی دستش بود و داشت دنبال فندک می گشت .تازه می خواست چایی بریزه و خلاصه حس کردم یک ساعتی اونجا موندگارم و کلی هم خوشحال شدم دیدن این هنرپیشه ریز نقش معروف با موهای به هم ریخته چشمهای پف کرده در حالی که تند تند راه می رفت و گوشه کنار خونه رو زیر رو می کرد برام خیلی جالب بود همین جوری تند تند هم راجع به کار حرف می زد .خیلی مهربون بود و من دیگه دلهره ام از بین رفته بود.رفتارش منو یاد شخصیت کارتونی وروجک توی فیلم وروجک و آقای نجار می نداخت.
(خیلی دارم از اصل ماجرا دور می شم قصدم تعریف روزهای فیلم برداری در زندان بود و چیزهای عجیبی که با چشمهام دیدم و غیر قابل باور بودن اما فکر کردم شاید گفتن چگونه آشنا شدنمون هم جالب باشه به اضافه اینکه وقتی چند خط اول رو نوشتم آنچنان توی خاطراتم فرو رفتم که اصلا نفهمیدم چجوری به اینجا رسیدم!!!! به هر حال ببخشید و با اجازه این پست رو به دلیل طولانی بودن چند قسمتی می کنم و بقیه رو توی پست بعد می نویسم)
الان نوشت ۱:اسمی از اون خانوم نمی برم تا نخوام چیزی رو سانسور کنم،پس لطفا اگر کسی حدسی هم زد پیش خودش بمونه و عنوانش نکنه تا من بتونم راحت بنویسم.میسی
تا بعد...
نوشته viva