دو کله پوک دور از هم

دو تا کله پوک یکی تو زادگاه گل و بلبلش ایران-تهران اون یکی تو کشور نهی نهی تک و تنها تو غربت هند - پونا

دو کله پوک دور از هم

دو تا کله پوک یکی تو زادگاه گل و بلبلش ایران-تهران اون یکی تو کشور نهی نهی تک و تنها تو غربت هند - پونا

شوهر کشی ۳

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام

اومدم بقیه شو تعریف کنم اما اول یه چیزی رو باید بگم:

تمام زنهایی که ما باهاشون صحبت کردیم از قشر خاصی بودن شاید هر کدوم از ما در شرایط بد زندگی هزارویک راه فرار و هزار راه قانونی بلد هستیم اما اونها زنان کاملا بی سوادی بودن که به علت بسته بودن فضایی که در اون بزرگ شدن از کمترین حقوق قانونی یک زن هم اطلاع نداشتند.

منظورم این نیست که یک زن اجتماعی تحصیل کرده امکان نداره مرتکب قتل همسرش بشه اما احتمالش خیلی کمتره و  در بین کسانی که من دیدم حتی یک زن در اجتماع گشته نبود.

حالا بریم سراغ اولین نفر

یک زن ریز نقش و لاغر و سبزه ۳۰ سالش بود ولی خیلی بیشتر نشون می داد  اول که اومد تو خجالت می کشید و حرف نمی زد تا اینکه زندانبان براش توضیح داد که هیچ چیز در این صحبت به ضررش نمیشه ۳ تا بچه داشت با شوهرش سرایدار یه باغ توی یه جایی حوالی کرج بودن زندگی وحشتناکی داشت چیزی که به ذهن من هم تا اون موقع خطور نمی کرد. شوهر معتادش انواع و اقسام آدمها رو میاورده خونه و براشون مواد تهیه  می کرده تا مصرف کنن بعد در قبال مکان و مواد پول می گرفته اوایل یواشکی این کارو می کرده تا زمانی که زنش می فهمه ولی چیزی نمی تونسته بگه چون جوابش فقط کتک بوده و بس .

مرتیکه کثیف حتی یکی از دوتا اتاقشون رو به زن و مردایی که جا نداشتن اجاره می داده تا یکی دو ساعتی رو اون تو بگذرونن.اتاقی رو که زن و بچه اش توش زندگی می کردن به یه همچین آدمای معتاد و کثیفی که ممکنه هزار جور بیماری داشته باشن اجاره می داده.

میگفت حتی بعضی وقتا که یکی از دوستاش با زنی میومد خودش هم میرفت توی اتاق باهاشون گاهی هم به تنهایی با رفقای مردش....می گفت گاهی سرو صداشون رو میشنیدم.

وقتی اینا رو تعریف می کرد من گریه ام گرفته بود اما خودش یک قطره اشک هم نمی ریخت اول فکر کردم دروغ میگه اما بعدا فهمیدم زندگی اونقدر به این زن سخت گرفته که دیگه گریه هم براش بی معنیه.خیلی سخته برای یه مادر که ببینه دختر ۱۳ سالش شاهد چنین صحنه هایی باشه دو تا بچه دیگش پسر بودن و کوچکتر ولی خودش از اینکه دخترش شاهد این صحنه ها بوده خیلی زجر می کشیده.

بعد از مدتی کار به جایی میکشه که شوهر وقیح و آشغالش ازش می خواد منقل مشتری های مرد رو این ببره و یواش یواش بهش می فهمونه که اگر مشتری خواست باید باهاش بخوابه(فکر کنین اون مرد چقدر آشغاله که برای پول زنش رو به چنین کاری وادار کنه)

روزی که شوهرش بهش میگه برای عصر آماده باشه می خواد براش مشتری بیاره از ترس وقتی شوهرش ظهر می خوابه با یه چیز سنگین چند بار می کوبه توی سرش ،خودش می گفت تمام فرش خونی شد پسرها مدرسه بودن و فقط دخترش شاهد بوده با هم فرش رو لوله می کنن و با جسد میندازن تو فرغون و می برن یه جایی از باغ چال می کنن بعدهم فرش رو بر می گردونن با هم می شورن میندازن خشک بشه و با هم قرار میذارن به همه بگن از صبح که رفته بر نگشته .

اما فرداش وقتی پلیس میاد برای سوال کردن فرش شسته شده رو میبینن و ازش میپرسن برای چی فرش رو شستی ؟؟؟خودش می گفت خیلی هول شدم بعد پلیس ها فرش رو نمی دونم چه جوری آزمایش می کنن و می فهمن خونی بوده دستگیرش می کنن و در آخر هم اعتراف می کنه .

خانواده شوهرش تقاضای قصاص کرده بودن و حکم هم صادر شده بود چیزی که برام عجیب و ناراحت کننده بود این بود که این زن نمی دونست واژه طلاق همونقدر که به مرد اختصاص داره به زن هم اختصاص داره. اون از حقوق طبیعی خودش بی اطلاع بود ،دلیلش برای کشتن همسرش این بود که مبادا روزی دخترشون رو وادار به همچین کاری بکنه.می گفت می دیدم دخترم داره بزرگ میشه و می دیدم کسانی که به خونمون رفت و امد دارن یه جوری نگاهش میکنن ترسیدم اگر برای اون هم مشتری پیدا بشه وادارش کنه ....

می گفت خوشحالم دیگه این اتفاق برای دخترم نمی افته......

من ماجرای اول رو نوشتم می دونم نگارشش زیاد جالب نشد ببخشید هم خیلی خسته هستم هم اینکه یاد آوری بعضی از چیزایی که اونجا دیدم خیلی اذیتم می کنه.

روز اول که بر گشتیم فقط گریه می کردم چیزای وحشتناکی از نزدیک دیدم چیزایی که دیگه فیلم یا حوادث و اخبار نبود واقعیتی که اگر فقط دستم رو دراز می کردم میتونستم لمسش کنم.

 

جهت عوض شدن حال و هوای پست اینم تعریف کنم و برم:

همون روز اول،وقت ناهار یکی از زندانبانها اومد که مارو برای ناهار ببره حالا ما هی میگیم نه سیریم نمی خوریم این هی اصرار میکنه خانم ف گفت زشته بیا بریم چیزی نمی خوریم (خب خدایی من اونجا غذا از گلوم پایین نمیرفت با این چیزایی که شنیده بودم هم اصلا افسردگی گرفته بودم) ما رو بردن قسمتی که زندانبانها غذا می خوردن و تقریبا تمییز بود یه میز بلند سرتا سری بود که همه دورش نشسته بودن و انگار به شدت منتظر دیدن خانم ف بودن.بعداینکه اونایی که خانم ف رو صبح ندیده بودن مفصل چاق سلامتی کردن و حس کنجکاویشون کمی خوابید ما هم دور میز نشستیم غذاشون زرشک پلو بود ما که گفتیم نمی خوریم اما من به شدت تشنه بودم نوشابه ها شیشه ای بود با نی ما هم دو تا برداشتیم حالا موقعیت رو حساب کنید که یک زندانبان اونطرف خانم ف داره غذا می خوره یکی هم بغل دست من روبه رو هم دونفر دیگه و خلاصه سراسر میز همه در حال خوردن هی به ما هم اصرار می کنن بخوریم اینقدر گفتن که خانم ف  قاشقش رو برداشت و شروع کرد به الکی بازی کردن با غذاش منم که عمرا اصلا نمی تونستم به غذا فکر کنم حالادر همین حین ییهو زندانبان بغل دستی من جوری که فقط من و خانم ف بشنویم شروع کرده به تعریف کردن که: این آشپزمون دستپختش خیلی خوبه ولی حکمش به زودی اجرا می شه بعدش باید یه آشپز دیگه پیدا کنیم . خانم ف پرسید مگه آشپزتون هم جزو زندانی هاست ؟؟؟؟و خانم زندانبان در آرامش کامل با خنده ای ملیح بر لب گفت: بعععععععله اینم اتفاقا شوهرش رو کشته بعد تیکه تیکه اش کرده گذاشته تو گونی انداخته تو کانال آب.....

وااااااااااااااااااااااااای نمی تونین قیافه مارو مجسم کنید حالا خودش هم داره همچنان با اشتها غذا می خوره خانم ف که قاشق رو ول کرد منم با رنگ پریده زل زده بودم به آشپزه یه زن چاق در حدود ۵۵ ساله و خیلی عادی شاید یه کمی هم مهربون.

البته این بعدا سوژه خنده من و خانم ف شد و خیلی وقتها به حالی که اون لحظه بهمون دست داد خندیدیم.ببخشید که پست کوتاهه و خودم هم احساس میکنم زیاد با حوصله ننوشتم پست بعدی و زندانی بعدی جبران می کنم.

پ.ن:خطاب به دوستایی که میان می خونن و میرن بدون اینکه چیزی بگن .اصلا اشکالی نداره ها راحت باشین. فقط من احساس  هویج بودن بهم دست میده

 

نوشته viva

 

 

نظرات 16 + ارسال نظر
کفشدوزک بدون کفش یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 00:29 http://www.eham.blogfa.com

ووووووویییییییییییی ... سلام عسیسم...
اههههه...۲ پست عفبم برم بخونم .... بووووووسسس

سلاااااااااااااااااااااااااام
خب:) میسی
بوووووووووووووووس

شاذه یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 04:58

ای خدا بگم چکارت کنه!! سر صبحی گشنه ام بودُ رفتم غذا آوردم طبق معمول در حال وبلاگ خونی بخورم!!! خب الان خودت می دونی چقدر بهم چسبید:)))

هه آره می دونم مطمئنا لذت مضاعف بردی با خوندن پست من
ببین اینجوری میشه که آدما چاق میشن ها وقتی غذا خیلی بهشون می چسبه(نیش)

شاذه یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 05:00

من که اصلاً غرغرو نیستم نه؟! سوووووووت
ببخشید

نهههههههههههههههههههههههههههههه
بووووووووووووووووس
خواهش می کنم

گلبو یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 16:01 http://www.golboo.persianblog.ir

سلام ویوا جونم
خوبی ؟
مرسی که این ماجرا ها رو میذاری تو وبلاگ
چقدر دردناکه که قشری از مردم ما ( مخصوصا زن ها ) از حقوق خودشون بی اطلاعن ) :

سلام خانومی مرسی
خواهش می کنم
آره ولی خب این جور ادمها هستن کاریش هم نمیشه کرد
بوووووووووووووووووس

وحید دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 09:39 http://www.loverold.blogfa.com

بی خیال خیلی عالی مینویسی نوشته هاتو با جون دل می خونم منم خیلی دوست داشتم یه فیلم کوتاه بسازم فیلمنامشم ثبت کردم ولی به علت خرج زیادش بی خیل شدم راستی رشتت تو دانشگاه چی بوده

ممنون
خوشحالم:)
فیلم کوتاه! کار سختیه !روابط زیادی می خواد تا بتونی هزینه اش رو کم کنی:)ّ
من تئاتر خوندم

وحید سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 10:17 http://www.loverold.blogfa.com

نه خواستی بپرس دوران جاهلیتمونه ممنونم که سر می زنی تا حالا کار گردانی کردی یه فیلم نامه بدم کار می کنی؟

خواهش می کنم:)
من دستیار زیاد بودم ولی فقط یک کار تئاتر کارگردانی کردم البته کارگردانی تئاتر عروسکی بیشتر بوده از کارگردانی فیلم هم سر در نمیارم:( بعد هم به دلایلی تئاتر رو که واقعا دوستش داشتم بوسیدم و گذاشتم کنار الان هم با اینکه با تمام اون ادمها در ارتباطم ولی خودم دیگه فکر کار کردن تو این زمینه رو نخواهم کرد.امشب هر کاری می کنم وبلاگت باز نمی شه چرا؟؟؟؟؟

لاله سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 20:13

چقدر وحشتناک... خدایا آدم اصلا باورش نمیشه. طفلکا چه زندگی سختی دارن.
مرسی که مینویسی. آدم یه کم به خدش میاد

آره وحشتناک،سخت،دردناک،ولی کاملا واقعی و نزدیک
خواهش می کنم:)

یاسی سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 20:50 http://www.yasi3pd.blogfa.com

من اینارو خوندم ترسیدم. چطوری طاقت آوردی؟ واااااای این آخری که دیگه آخرشه! تونل وحشت رفته بودین؟ شبا خوابت میرفت؟(چشمک)

طاقت؟؟؟؟؟به مرز افسردگی رسیدم و فقط صحبتهای یکی از استادام آرومم کرد.
من در هر شرایطی خوابم میبره این از محسناتمه(نیش)

وحید سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 21:04 http://www.loverold.blogfa.com

باشه هر جور راحتی نمی پرسم چرا اما واقعا حیف شد می تونی یه تهیه کننده واسه فیلمنامم پیدا کنی راستی انجا نمی ت.نیم حرف بزنیم با ای دی می تونی؟ببخشیدا
نمی دونم چرا باز نمیشه

مرسی.
باشه آی دیم رو برات می ذارم

آرش پنج‌شنبه 15 آذر 1386 ساعت 01:20 http://arashjavadi.blogsky.com

خوب این از خواص مواده. از خود معتادا که بپرسی میگن مواد آدم رو بی غیرت می کنه. ولی جدا از غیرت مواد(به خصوص تریاک و هروئین) کم کم طرف رو بی تفاوت میکنه. نسبت به همه چیز و بالتبع نسبت به پیوندهای خانوادگی . موضوع جالبی بوده و نمیدونم به کجا رسیده. ولی در هر حال خیلی خوش شانس بودین که تونستین تا اینحاها پیش برین. یکی از دوستای من با اینکه معرفی نامه ی دانشگاه رو داره و مدیر گروه مطالعات زنان هم از طرحش استقبال کرده برای پیدا کردن ۴ تا پرونده( فقط پرونده و نه خود آدما چون به خاطر موضوع خاص تحقیق مصاحبه با قربانی ها نه ممکنه و نه مطلوب) هنوز داره پله های قوه قضائیه و نیروی انتظامی رو بالا پائین می کنه. نتیجه ای نگرفته و به احتمال زیاد نخواهد گرفت.

ما هم راحت وارد نشدیم والبته خب خانم ف معروف بود و این کمی تاثیر داشت.
یه کم بیشتر راجع به تحقیق دوستت بگو شاید کمکی از دستم بر بیاد

مهسا پنج‌شنبه 15 آذر 1386 ساعت 21:33 http://lolllipop.blogsky.com

های.من هستم من زنده ام.تو چطور تونستیییییی
وای اگه من بودم احتمالا الان مرده بودم.بابا دختر شجاع.

اداممه خشن تری داره میام میگم

مهسا پنج‌شنبه 15 آذر 1386 ساعت 21:34 http://lolllipop.blogsky.com

از اون جایی که زنده ام هنوز،آپم هستم.میسیی.

هه:)میام
میسی

گلبو جمعه 16 آذر 1386 ساعت 17:13 http://www.golboo.persianblog.ir

شوهر کشی ۴ هم هست؟؟ ؟ (‌ :

بععععععععععللللللللللللللللله
خیلی بیشتر از ۴ داره

وحید شنبه 17 آذر 1386 ساعت 09:10 http://www.loverold.blogfa.com

پس چی شد ایدی گفتی میزاری.راستی زود اپ کن ما منتظریم

مریضم
ببخشید
چشششششششششششششششششششم:)

casper دوشنبه 19 آذر 1386 ساعت 01:16 http://kalepookha.blogsky.com

هووووووووویییییییییییججججججج
من مرده اون اصطلاح اجتماع گشتت شدم :)

هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آهااااااااااااااااان!!!!!!!!!!!!!!!!
راستی کامنت آرش برای این پست رو بخون وبلاگمون به اماکن مقدس پیوست

[ بدون نام ] دوشنبه 19 آذر 1386 ساعت 11:05

هاااان؟؟؟
اماکن مقدس؟ سی چه؟؟؟ ها خب ما نفهمیدم ( با لهجه بخونیا)

بابا وبلاگمون حاجت میده.کامنت آرش رو بخون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد