شلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
چقدر باید سلام کنم تا نبودنهام جبران بشه؟؟؟؟
یه چیزی خیلی بده و من خیلی ازش بدم میاد اونم اینکه یکی بیاد وبلاگ درست کنه و شروع کنه به نوشتن یه ماجرا و بعد ییهو بذاره بره و ماجرا هم نصفه بمونه خب این کار بچه بداست نه من خب ببخشششششششششششییییییییییییییییییییییییید. نوشتنم رو قطع کردم چون احساس کردم یاد اوری گذشته یه جورایی میبرتم توی یه دنیای دیگه یه جورایی همه چی مدام از جلوی چشمم خیلی پررنگ رد میشد و میترسیدم روی زندگی و کارم تاثیر بذاره.(کاش درکم کنید)
از اسفند 86 تا حالا ننوشتم هنوز کسی هست که منتظر نوشتن من باشه؟؟؟؟؟
نمی دونم بنویسم یا نه ؟؟؟ دودلم شروع نوشتن یه اجبار در نوشتن به همراه داره شاید هم اومدم و نوشتم تازه یه عالمه اخبار جدید دارم. اما باید اول مطمئن شم کسی هنوز به یه وبلاگ متروک و خاک گرفته سر میزنه یا نه ؟ دوم اینکه از خودم مطمئن شم که اگر شروع به نوشتن کنم دوباره قطعش نکنم و برم و اینکه یاد اوری خاطراتم اذیتم نکنه و سوم اینکه کار و مشغله اجازه بده ادامه بدم.
فعلا خواستم بگم حالم از همیشه بهتره و هیچوقت اینگده خوچحال نبودم
کامنت دونی تائید نداره دلم برای اینجا و همه شما تنگ شده بوووووووووووووووود
تا بعد...
viva
شلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
من اومدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددم
اول بگم چندتا از نظرات پست قبل رو بدون جواب تائید کردم ببخشید دیگه آخه سرم شلوغه ترسیدم تا بیام بهشون جواب بدم دیگه به آپ کردن نرسم.
بعدم برای اطلاع بگم البته یه بار گفتم که من الان آرایشگاه دارم و دیگه کار تئاتر نمیکنم اینایی که تعریف میکنم مربوط به زمان جاهلیتمه و تقریبا ۹ سال پیش و صد البته که قرار نیست من معروف بشم و ...
یه چیز دیگه هم بگم : نزدیک عیده سرم خیلی شلوغ شده از یک طرف خوبه ها ولی از یک طرف شبها که میرم خونه تقریبا یه مرده متحرکم برای همین تقریبا یک هفته بود که اصلا کامپیوتر خونه رو روشن نکردم .الان هم دارم از سالن آپ میکنم یعنی تا مشتریم رفت پریدم تو نت.تازه اینکه خوبه هفته پیش مشتری مش داشتم بعد اونو گذاشته بودم زیر سشوار خودم نشته بودم داشتم داستان شاذه رو میخوندم و آپ میکردم بعد هی این خانمه میگفت ویوا جون خسته شدم بیام بیرون؟؟منم چپ چپ نگاش میکردم و کارم رو ادامه میدادم.(چیه خب خیلی هم مشش گشنگ شد خیلی هم راضی بود عجله کار شیطونه)
بعد یه چیز دیگه هم بگم دلتون خیلی برام کباب شه:توی یکی از پستام گفتم که یه کیست تخمدان دارم این هوا خب؟؟؟؟؟بعد رفتم سونوگرافی و ماجراش رو هم تو اون پست نوشتم خب؟؟؟؟؟
بعد دکترم قرص داد شاید کوچیک بشه آمااااااااااااااااااا نشد بلکه الان سایزش ۹ سانت در ۵ سانت شده بعد دکتر گفت باید عمل بشه و وااااااااااایییییییییییی من از عمل خیلی میترسم .دکترم رو عوض کردم و رفتم پیش یکی از معروفترین جراحهای زنان اونم گفت باید عمل بشه ولی اول باید کوچیکش کنیم با قرص بعد برام آزمایش خون نوشت چشمتون روز بد نبینه وقتی فهمیدم تست تومور داده داشتم پس می افتادم بعد از ۱۵ روز دیروز جوابمو گرفتم و تومور نبووووووووووود
اما نمیدونین توی این ۱۵ روز چه حالی داشتما، داشتم از دلشوره میمردم یه کم هم به همین دلیل بود که کم آپ کردم و به خیلی ها هم چند وقته سر نزدم به هر حال ببخشید دیگه اینا رو گفتم که بدونید تو شرایط بدی بودم .حالا بازم باید قرص بخورم و بعد عمل کنم اما خیالم راحته که یه کیست ساده اس و تومور نیست و الان به شدت از داشتنش خوچحالم میاد
این بالایی ها رو که نوشتم ساعت ۱ بود بعد کار پیش اومد نتونستم بقیه شو بنویسم الان هم فقط اومدم پستش کنم و برم نرسیدم بقیه ماجرای تئاتر شهر رو بنویسم ببخشییییییییییدچیه خب منم یه وقتایی درد دلم میاد دیگه
سعی میکنم زود آپ کنم میسی که همچنان بهم سر میزنید
کامنتدونی تائید نداره ها
نوشته viva
شلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
من بهتر شدم و الان از زیر کوهی از کمپوت و آبمیوه در خدمتتون هستم بابا کلی خجالتم دادید یه عالمه میسییییییییییی ،شانس آوردم که این دنیا مجازیه وگرنه من این همه کمپوت رو چیکار می کردم؟؟؟؟؟؟
گلوم دردش کم شده بودا این شکلاتهای ولنتاین اثر کرد و دوباره صدام گرفته و گلوم درد میکنه
راستی ولنتاین همتون مبارررررررررررررررررررک
جالب اینجاست که من اول پاییز واکسن آنفولانزا زدم و هرسال نهایتا یه سرما خوردگی معمولی داشتم که زیاد هم طول نمیکشید آماااااااااااااااااا امسال فقط همون انفولانزا رو نگرفتم وگرنه انواع . اقسام ویروسهای جدید رو پذیرا بودم.
بعدشم اینکه من از مدرسه رفتن متنفر بودم و همیشه دوست داشتم مریض بشم و نرم (کلا به تحصیل و طی کردن مراحل علمی علاقمند بودم)اما در تمام مدت محصل بودن یه بار اینجوری مریض نشدم حتی آبله مرغون رو هم ۳ سال پیش گرفتم:( جدا من انسان خوش شانسی هستم.
خب تا اونجا گفتم که من برای اولین بار رفتم تریای تئاتر شهر اونم یواشکی.
خاطره های اولین کار هم قشنگن هم دوست داشتنی هم تکرار نشدنی ، آخر کار زمان ریورانس (همون تعظیم و تشکر آخر) وقتی میومدیم روی صحنه من جلوی صحنه سمت چپ می ایستادم و بعد از ما بازیکرای اصلی میومدن .هیچوقت جرات نگاه کردن به تماشاچی ها رو نداشتم حتی روزی که می دونستم مامان و بابا اون بین هستن باز هم نگاه نکردم،همون موقع هم اگر کسی گل آورده بود میومد و میداد،به هر کسی که از دوستام و ... هم میومد میگفتم گل نیارن یا پشت صحنه بهم بدن.این کاسپر خنگول هم اومد برام گل هم آورد(یادته کاسپر؟؟؟؟؟)
یه شب هم یه پسره اومد تقریبا۲۴-۲۵ ساله تا سرموبالا آوردم یه ۵ تومنی گذاشت کف دستم و خندید و رفت .هم تعجب کردم هم خنده ام گرفته بود وقتی اومدیم پشت صحنه داشتم گریمم رو پاک میکردم دیدم میگن یه آقایی پشت صحنه کارت داره .خودش بود همچنان میخندید،عجله داشتم که زودتر لباسمو عوض کنم .ازم پرسید فردا کی میای برای گریم ؟ساعت رو گفتم و اون رفت و من همچنان گیج بودم که این کی بود و چرا یه کم عجیب بود.(اون موقع هنوز به رفتار عجیب تئاتری ها عادت نداشتم اینکه میگم عجیب رو بعدا توضیح میدم )من دختر بچه ای بودم که تازه وارد اجتماع شده بود محیطی که تا قبل از اون درش بودم با این محیط خیلی فرق داشت اینجا خیلی عجیب بود ادماش رفتارها برخوردهاو...من قبلش یه سری دوست دختر و پسر داشتم با یک سری رفتار های تعریف شده اما توی این محیط تقریبا هیچ چیز تعریف شده نبود یا حد اقل برای من هنوز همه چی غریب بود.
فردای اونروز تا دیروقت تو دانشگاه کلاس داشتم ترم یکی بودم و هنوز با راه و رسم پیچوندن کلاس و... اشنا نبودم با استادم صحبت کردم که زودتر برم تا به گریم برسم .
اینم بگم که اون موقع دانشگاه ما هر سال دانشجوی تئاتر نمیگرفت یعنی تمام سال بالایی های ما داشتن پایان نامه هاشونو تحویل میدادن و تقریبا توی دانشگاه ما تنها دانشجویان تئاتر بودیم که البته یک سری مهر اومده بودن و ما تکمیل ظرفیتی ها آبان ترممون شروع شده بود،این نبودن سال بالایی ها باعث میشد که کسایی که کار تئاتر کردن هم توی دانشگاه کم باشن و من چونکه اون موقع اجرا داشتم مثلا برای خودم کسی بودم:)نه اینکه حالا خبری باشه ها ولی هم کلاسی هام عموما هیچ کار تئاتری نکرده بودن و فقط یکی دو نفر قبل از دانشگاه مثل من کارای کوچیک کرده بودن.
خلاصه من اونروز وقتی رسیدم دم تئاتر شهر دیدم که همون پسره با چند نفر دیگه داره صحبت میکنه تا منو دید اومد طرفم و بهم گفت برو پایین منم میام.
برام عجیب بود قبلا گفتم که ورود به تئاتر شهر کار ساده ای نیست اونم رفتن به پشت صحنه کاری که جزو عواملش نباشی.با خودم فکر کردم هه این خبر نداره راه نمیدنش و رفتم پایین.
تازه گریمم تموم شده بود از اتاق اومدم بیرون دیدم منتظره داشتم شاخ در میاوردم همچین با دستیار کارگردانمون گرم گرفته بود انگار چند ساله دوستن.
منو بگو فکر میکردم اینو راه نمیدن ،اسمش هومن بود اون روز فهمیدم که تئاتریه و مشغول کارگردانی یکی از نمایشنامه های ساموئل بکت هست که اتفاقا من اون متن رو خیلی دوست داشتم.تازه قضیه داشت برام روشن میشد.
تا اون موقع فکر می کردم حتما میخواد پیشنهاد دوستی بهم بده ولی اینم یه چیز عجیب دیگه بود من خودمو آماده کرده بودم بهش بگم نه!!!!!!!!!! اما اون به من پیشنهاد دوستی نداد فقط یه کم حرف زد و از کارش گفت و... بعد هم رفت ،راجع به من هم همه چی رو میدونست.
کم کم به روزای آخر اجرا نزدیک میشدیم و این خیلی سخت بود،هومن هم هر روز به صورت کاملا تصادفی جلوی من سبز میشد و یه چند دقیقه از هر دری حرف میزد و می رفت.طراح حرکات موزونمون همون که گفتم تو فرانسه دوره دیده بود بعضی شبها که اجرا دیر تموم میشد بهم میگفت بمون من میرسونمت.خیلی از من بزرگتر بود کم کم ۱۵ سال منم رو این حساب باهش میرفتم یه شب غیر مستقیم بهم پیشنهاد دوستی داد ،فرداش من به یکی از بچه ها گفتم این یارو از سنش خجالت نمیکشه؟؟؟و همینجوری داشتم غر میزدم که دیدم داره با دهن باز نگام میکنه:نهههههههه !!!!!! به تو پیشنهاد داد دیشب؟؟؟؟؟گفتم آره چی شده؟؟؟؟؟گفت چند شب پیش به من پیشنهاد داد و خلاصه چشمتون روز بد نبینه که وقتی به بقیه گفتیم کاشف به عمل اومد که آقا به نصف گروه پیشنهاد داده و به بقیه هم در شبهای بعد پیشنهاد داد.
دیگه این شده بود سوژه خنده و من فقط به عنوان طنز بهش نگاه میکردیم اونم به خیال خودش به هرکی پیشنهاد میداد خواهش میکرد که کسی باخبر نشه.و ما هر روز پشت صحنه ماجرای جدیدی داشتیم برای خنده و مسخره بازی،یه شب دوباره موقع رفتن به من و یکی دیگه از بچه ها که مسیرمون یکی بود گفت من میرسونمتون ما هم دیدیم دوتایی هستیم و دیروقته قبول کردیم
توی را هم طرف هیچی به روی خودش نیاورد و از کار حرف زدیم تا رسیدیم.
فرداش دوباره هومن سبز شد اما ایندفعه نمی خندید و خیلی عصبی بود فقط گفت :میشه خواهش کنم دیگه با ... نری خونه ؟(من مات زده بودم این از کجا میدونست؟؟؟)پرسیدم چرا؟؟؟؟
زیاد برام توضیح نداد فقط گفت که آدم خوشنامی نیست و توی تئاتر شهر همه اینو میدونن بعد هم رفت.کم کم چهره دیگه ای از اون محیط و آدماش داشت رو میشد که من نمیخواستم قبولش کنم .
(البته حرفهای هومن کاملا درست بود بعد ها که خودم وارد تئاتر شهر شدم همه چی دستم اومد اون اقا هم با دختر یکی از خانمهای بازیگر معروف دوست شد و بعد ۱ سال قرار شد ازدواج کنن و دختره هم کلی اینو دوست داشت اما یه دفعه نمیدونم کی چیزایی از گذشته طرف به دختره گفت و اینقدر از این و اون شنید و دید تا ازدواجشون بهم خورد دختره خیلی خوشگل بود و دوست داشتنی اما بعد این قضیه اونقدر از نظر روحی افسرده شد که خود کشی کرد ولی سالم موند و بعد هم دیگه ندیدمش تا شنیدم که از ایران رفت)
آخرین اجرا رسید بعد از کار همه گروه جمع شدیم توی تریا (این رسمه که کارگردان شب آخر همه رو مهمون میکنه و یه مهمونی توی تریا میگیرن و با هم خداحافظی میکنن) این دومین بار بود که میرفتم تریای تئاتر شهر.چند تا میز و چسبوندیم و همه گروه دورش نشستیم،کارگردان از همه تشکر کرد برای ما سخت بود اما بازیگرای اصلی به این خداحافظی ها عادت داشتن میگفتن و میخندیدن من بغض داشتم ،اون کسی که طراح حرکات موزونمون بود برای ما ۱۲ نفر تک تک فال حافظ گرفته بود و یک بیت از فال هر کسی رو داده بود خطاط نوشته بود و قاب کرده بود به عنوان یادگاری بهمون کادو داد . هنوز بعد از ۹ سال اون تابلو رو دیوار اتاقمه شعر من این بود:
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پا کوبان سر اندازیم
کنارش هم ریز نوشته: برای ویوای عزیز ، یادمان همکاری در نمایش ... آذر ۱۳۷۷
وقتی خوندمش گریه ام گرفت اومدم برم سمت دستشویی یهو چشمم افتاد به یکی از میزها که هومن پشتش نشسته بود و داشت نگام میکرد.
اون ساعت معمولا تریا خلوته و کسی نبود غیر از گروه ما و هومن و یکی دونفر دیگه.
پشت سرم اومد دم دستشویی و گفت فردا میای ؟؟؟؟گفتم اجرامون تموم شد مگه نمیبینی چجوری بیام؟؟؟؟؟
هیچی نگفت انگار بغضمو حس میکرد یه کاغذ بهم داد شماره اش بود تا حالا هیچ چیزی راجع به صحبت تلفنی به من نگفته بود و شماره ای هم نخواسته بود.گفت امشب بهم زنگ بزن و رفت.
ما هم بعد از خداحافظی رفتیم و اولین کار من اونشب تموم شد،حال خیلی بدی داشتم.
شب به هومن زنگ زدم کلی حرف زدیم ازم پرسید فردا کی میتونی بیای تئاتر شهر؟؟؟
گفتم برای چی؟؟گفت میخوام ببرمت سر تمرینم ،کار رو ببینی.میدونست اون نماشنامه رو خیلی دوست دارم،کلی ذوق کردم اصلا ناراحتی تموم شدن کار یادم رفت و برای فردا قرار گذاشتیم.
ساعت تمرینش با فاصله بین دوتا کلاس من میخوند و قرار شد ظهر برم سر تمرین،وقتی رسیدم دم در بود یه کارت بهم داد که منو جزو اعضای گروهش معرفی میکرد،داشتم از خوشحالی پس میفتادم این برگه ورود دوباره من به تئاتر شهر بود.
رفتیم سر تمرینش و من با بچه های گروهش آشنا شدم و خلاصه این شد کار من هروقت توی دانشگاه کلاس نداشتم اگه میدونستم هومن تمرین داره میرفتم سر تمرین.فقط نگاه میکردم سنی نداشت ولی هنوز هم معتقدم که توانایی کارگردانی رو داشت و خیلی خوب از پس میزانسنها و... بر میومد اینو اون موقع نمیفهمیدم الان میفهمم .
وقتی میدیدم نمایشنامه ای که چند بار خونده بودمش اینجوری داره جلوی چشمم زنده میشه کیف میکردم فکر کنین یه داستانی رو خیلی دوست دارین بعد هر روز یه قسمت این داستان کم کم جلوی چشمتون زنده بشه خیلی لذت داشت همینطور که پیش میرفت من بیشتر عاشق تئاتر میشدم عین یه بچه ساکت میشستم و کار هومن و گروهش رو نگاه میکردم و یاد میگرفتم .یواش یواش دیدم نسبت به اون نمایشنامه تغییر کرد وقتی هومن و بازیگراش میشستن و متن رو تحلیل میکردن کیف میکردم و میومدم خونه دوباره متن رو از اول می خوندم و هردفعه ذهنم باز تر میشد،
یواش یواش احساس میکردم که تحلیلی که تو ذهن منه همونیه که اونا میگن و این باعث میشد اعتماد به نفسم بره بالا ،دیگه سر تمرینا ساکت نبودم منم حرفی داشتم برای گفتن و جالب اینجا بود که اکثرا هم درست بود هر روز بیشتر با اون گروه و همین طور هومن جور میشدم احساس میکردم دارم بزرگ میشم .تمام کتابایی که تو کیف هومن بود رو میگرفتم و میخوندم هرچی میخوندم بیشتر احساس میکردم هیچی نمیدونم و باز میخوندم همچنان عاشق تئاتر بودم خیلی بیشتر از قبل .
کم کم رابطه ام با هومن بیشتر میشد خیلی وقتهای خالیم رو باهاش میگذروندم سر تمرین یا بیرون.
بهمن ۷۷ بود که موبایلی رو که بابا برام ثبت نام کرده بود تحویل دادن دقیقا همین خطی که الان دارم و دلم نمیاد عوضش کنم .
موبایل دار شدن من کارمون رو راحت کرد دیگه مجبور نبودیم از شب قبل برنامه فردا رو چک کنیم و من هر وقت کلاس نداشتم و خبر دار میشدم تمرین دایره خودمو میرسوندم تئاتر شهر(فاصله دانشگاهمون با تئاتر شهر ۵-۱۰ دقیقه بود)
واییییییییییییییییییی خسته شدم مثلا من مریضم
خیلی وقته به هیچکدومتون سر نزدم ببخشیییییییییییییییییید
نوشته viva
شلااااااااااااااااااااااااام
من اومدم ولی نمیتونم زیاد بنویسم خب نزنید الان توضیح میدم.
حتما میدونید جشنواره تئاتر فجره خب منم دلم میخواست برم کار ببینم و با یکی از دوستام رفتیم
کلی هم خوش گذشت آماااااااااااااااااااااااااا به دلیل گرمای بیش از حد سالن و سرمای بیش از حد بیرون سالن بنده الان به صورت افقی در خدمتتون هستم و چشمام سیاهی میره صدام هم اصلا در نمیاد(فچر کنم این دوستان قدیمی که منو بعد از مدتها دیدن تو تئاتر شهر چشمم زدن)خلاصه فقط اینو بگم که من تا حالا تو عمرم همچین حالتی رو تجربه نکرده بودم خیلی وحشتناکه و حالم اصلا خوب نیست
بابت جواب ندادن کامنتها هم معذرت میخوام
ریواسی جونم به شدت معذزت میخواما زودی جواب میدم
نوشته viva
شلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
روز اول اجرا با ترس و دلهره وحشتناک ما تازه کارها شروع شد اصلا انگار نه انگار ۶ ماه تمرین کرده بودیمنمیتونم توصیفش کنم،اونهمه تماشاچی که قراربود زل بزنن به ما وااااااااااییییییییییی.
حالا پشت صحنه هم غوغا بود ما ۱۲ نفر ریخته بودیم تو یه اتاق و از شدت استرس هی بلند بلند حرف میزدیم بازیگرای اصلی هم می خواستن تمرکز کنن تا بتونن روی صحنه آرامش داشته باشن آماااااااااااااااااااا مگه سرو صدای ما اجازه تمرکز میداد بیچاره ها حال مارو هم درک میکردن و ازمون می خواستن آروم باشیم ولی مگه میشد؟؟؟؟
اجراهای اول خیلیییییییییی سخت بود لرزش دست و پام واقعا محسوس بود تا اینکه کم کم ترسم ریخت
البته سوتی های سر کار کم نبود(نمیدونم سالن چهارسو رو دیدین یا نه ؟این سالن سن بالا نداره یعنی سن هم سطح هست با اولین ردیف صندلیها و بقیه صندلیها ردیف ردیف میره بالا) ، یادمه یه جا خانم ت ی م و ر ی ان جلوی سن زانو میزد و چند دقیقه ای فیکس میموند و ماپشت سرش با موسیقی میرقصیدیم بعد موسیقی کم میشد ما سر جاهامون فیکس میشدیم و اون دیالوگ پایانیش رو میگفت و میرفت از صحنه بیرون، جایی که من فیکس میشدم جلوی صحنه تقریبا با کمی فاصله پشت خانم ت بود . اونشب تماشاچی خیلی زیاد بود و صندلی ها پر بود جوری که ۳ ردیف آدم جلوی سن روی زمین نشسته بودن در نتیجه وقتی کارگردان دید اینجوریه و فضای کار ما کم شده ازمون خواست یه کم تغییر توی حرکات بدیم تا با تماشاچی برخورد نکنیم
وااااااااااااااااااااااااااییییییییییی اینجوری فاصله من با خانم ت خیلی کم شده بود و جایی که اون فیکس شد من تقریبا داشتم می خوردم بهش بعد من فیکس شدم البته همینجوری صاف ایستاده نبودم هر کدوم یه پزیشن خاص داشتیم و نباید تا شروع موزیک تکون می خوردیم .خانم ت هم بعد از فیکس شدن ما باید دیالوگ می گفت و حرکت می کرد حالا نگو من پام رو گذاشتم روی دامن خانم ت که زانو زده اون می خواد بلند بشه احساس می کنم دامن زیر پامه ولی کوچکترین حرکت مردمک چشمم هم جنایت بود چه برسه به اینکه پامو تکون بدم و اون دامن بلندی که تنم بود زیر نور ییهو تکون بخورهکارگردان گردنم رو میزد از طرفی فقط به این فکر میکردم که دامن خانم ت از پاش نیفتهشرایطم خیلی سخت بود اما خوشبختانه با زرنگی خانم ت و یه حرکت خیلی خیلی کوچیک از من قضیه حل شد
روزی که با گروه وارد تئاتر شهر شدیم کارگردان ما ۱۲ نفر رو جمع کرد و گفت که دوست نداره هیچ وقت ما دخترهارو توی تریای تئاتر شهر ببینه ما هرچی میخوایم باید به مسئول تدارکات بگیم و خودمون اجازه نداریم توی تئاتر شهر بگردیم و اینور اونور بریم.
همین جمله باعث کنجکاوی ما در باره تریای تئاتر شهر شد و انگار یه چیزی هی منو قلقلک میداد برم ببینم چه خبره.
از پشت صحنه ما به تریا یه در بود که قفل بود و کلا وارد شدن به تریا کار راحتی هم نبود دم در ورودی یه انتظامات هست که موقع ورود اگه به کتابخونه می خوای بری باید کارت کتابخونه داشته باشی (کتابخونه بالای بالاست)و حتی تریا هم کارت لازم داره (تریا زیر زمینه)
و خلاصه همینجوری الکی نیست که یکی سرش رو بندازه پایین و بره تو.
اغلب وقتی گریممون تموم میشد از سوراخ کلید همون دری که گفتم قفل بود توی تریا رو نگاه میکردیم البته نوبتی ما فقط دو تا میز رو میدیدیم ولی کافی بود یه ادم معروف بیاد اونجا بشینه دیگه ۱۲ نفری میرختیم رو در
کسی که موسیقی اون کار رو ساخته بود یکی از آهنگسازای تلوزیونه که بعدها هم تو دانشگاه من چند واحد موسیقی باهاش گذروندم (آقای س) .فکرکنم اون موقع ۳۴-۳۵ ساله بود
یه روز که من هنوز وقت گریمم نشده بود و لباس هم نپوشیده بودم و داشتم از همون سوراخ کلید اونور رو نگاه میکردم صدام کرد و ازم پرسید دوست داری بری اونور؟؟؟
منم که از خدام بود و بهم گفت بیا ببرمت بعد بدون اینکه بریم بالا دوباره از اون یکی پله ها بریم پایین از یه راه پیچ در پیچی یواشکی منو برد تریاو گفت برو بشین (داخل تئاتر شهر خیلی پیچیده اس چون ساختمون استوانه اس و معماری بینظیر و خاصی داره)تصادفا من همون کارگردانی که تو پست قبل گفتم باهاش کار عروسکی کردم رو اونجا دیدم و اینها هم با هم دوست بودن در نتیجه سه نفری سر یه میز نشستیم و قهوه خوردیم و حرف زدیم تا وقتی که من دیگه باید میرفتم لباس بپوشم و گریم بشم.
خاطره اولین بار رفتنم به تریا هنوز تو ذهنمه همه جا رو با تعجب نگاه میکردم یه کتاب فروشی هم اونجا بود که یه مرد حدودا ۴۰ ساله اداره اش میکرد و سالهای بعد کلی باهاش جور شدم.
الان که فکر میکنم کلی به اون روزا میخندم اگه اون روز اول ورودم به تریا کسی بهم میگفت که اون آدمایی که اونجا هستن چند سال بعد جزو دوستای صمیمیم می شن باورم نمیشد.
من و آقای س برگشتیم پشت صحنه و خوشبختانه کارگردان هم متوجه نبودن من نشد.
یه چیزی رو یادم رفت بگم یعنی زمان درست اتفاقات تو ذهنم قاطی شده
توی همین گیرو دار تمرین من دانشگاه رشته تئاتر قبول شدم تاریخ یادم نیست چون جزو تکمیل ظرفیت ها بودم و چون رشته های هنر یه مرحله آزمون عملی هم داره اگه من عملی هم قبول میشدم ترمم از اواسط آبان شروع میشد.
روزای آخر تمرین بود و اونروز نرفتم تمرین تا روزنامه رو بگیرم ،وقتی روزنامه رو گرفتم و به دو اومدم خونه بابا داشت تلفنی به مامان میگفت که قبول شدم چون اون هم روزنامه رو خریده بود و خلاصه
شادی ملی بود ،فرداش که رفتم سر تمرین کارگردانمون منو فرستاد تا شیرینی بگیرم(کارگردانمون مدیر گروه تئاتر یکی از دانشگاههای هنر بود و اساتید و مدیرای دانشگاهی که من قبول شده بودم رو هم خوب میشناخت)
بعد هم راجع به آزمون عملی باهام صحبت کرد و گفت من سفارشتو میکنم.
روز آزمون عملی هم بالاخره گذشت و همین که ازم پرسیدن تا حالا کار تئاتر کردی؟ و من گفتم که الان دارم با فلانی کار میکنم انگار اسم رمز رو گفتم ازم یه تست بازی گرفتن و بعد هم رفتم قسمت عقیدتی چند تا سوال راجع به دین و نماز و...
این شد که من شدم دانشجوی ترم اولی تئاتر
خسته شدم چیگده نوشتم.چشم مفت گیر آوردم سر درد و دلم باز شده ها
نوشته viva
شلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
تصمیم گرفتم یه کم خصوصی تر از خودم بگم.
اکثر دوستایی که میان اینجا میدونن من سالن آرایش دارم و میدونن که تئاتر خوندم اما اینکه چی شد من لیسانس تئاتر رو گذاشتم در کوزه و آرایشگر شدم داستانش مفصله:
سال ۷۵ بود و من هنوز کومچولو بودم یعنی۱۶ سالم بود(کوچیکه دیگه) تفریحم این بود جلوی آئینه وایسم و هی خودمو عجیب غریب کنم باورتون نمیشه من هنوز مدرسه میرفتم و اونموقع هم به برداشتن ابرو و رنگ کردن مو تو مدارس خیلی گیر میدادن اونوقت یه سال تابستون خودم تمام موهام رو دکلره کردم البته زیاد چیز جالبی از آب در نیومد و برای مدرسه دوباره تیره کردمش .
خلاصه همون تابستون مامانم یه جایی رو پیدا کرد به نام خانه تئاتر بانوان (الان دیگه نیست و منحلش کردن) راهش خیلی دور بود ولی از اونجایی که واقعا دوست داشتم منو برد و تو کلاسهای گریم اونجا ثبت نام کرد.
این شد که من اون دوره رو گذروندم و البته توی اون کلاس همه خانومها سنشون خیلی بیشتر از من بود و من خیلی توی کلاس کوچیک بودم ولی کارم خوب بود و این شد که شدم سوگلی استاد.
توی همون دوره استادمون منو با یه گروه تئاتری آشنا کرد تا ازشون عروسک گردانی یاد بگیرم در نتیجه من تقریبا هر روز توی همون موسسه می موندم و بعد از کلاس با اون گروه که برای جشنواره بین المللی عروسکی تمرین میکردن کار میکردم . کارگردان گروه پسر یکی از بازیگران معروف بود یعنی پدرش بازیگر بود و مادرش کارگردان تئاتر.تازه از امریکا برگشته بود و اونجا فوق لیسانس صداگذاری سینما گرفته بود.آشنایی من با اون اولین جرقه انتخاب مسیر من شد برای دانشگاه.
عروسک هایی که توی کارهای تئاتر استفاده میشن چند دسته هستن یکی از اونها عروسکهای بُن راکو هستن که حتما دیدین عروسک تقریبا هم قد عروسک گردانه و عروسک گردان با لباس یک دست سیاه و روبنده پشت اون قرار میگیره و حرکتش میده(به این روش شیوه سیاه میگن چون عروسک گردان معلوم نیست)
ما هم با این عروسک ها کار میکردیم و من به لطف اعضای حرفه ای اون گروه کار با این عروسک ها رو کامل یاد گرفتم.
اون تابستون تموم شد و من دوباره مشغول مدرسه شدم اونم رشته ای که برام جذابیتی نداشت(تجربی) بالاخره دیپلم گرفتم و تصمیم گرفتم برای کنکور تئاتر رو انتخاب کنم.
توی همین مدت از طریق همون استاد گریم به یه گروه کاملا حرفه ای تئاتر معرفی شدم .
کارگردان اون کار و بازیگراش خیلی معروف بودن توی تئاتر، از جمله ر و ی ا ت ی م و ر ی ا ن و ا ن و ش ی ر و ا ن ا ر ج م ن د (برادر داریوش و پدر ب ر ز و )
اینکه اسمها رو اینجوری مینویسم دلیلش اینه که تو وبلاگ قبلیم از یکی از استادای دانشگام و کاری که کارگردانی کرده بود کلی بد گفتم و نگو اون استاد اسمشو سرچ کرده بود به وبلاگ من رسیده بود و برام کامنت هم گذاشته بود.نمیخوام دوباره اون قضیه تکراربشه.
خلاصه که اون کار یک گروه حرکات موزون داشت که ۱۰-۱۲ تا دختر توش بودن که اکثرا دانشجوهای تئاتر بودن و کارگردان کار استادشون بود .در کنار اون گروه کار کردن برای من کم سن و سال و بی تجربه یک آرزو بود و من به خاطر قدم قبول شدم وگرنه من یک دوره هم کلاس بدن نگذرونده بودم اما شانس باهام یار بود و قبولم کردن.
تمرینا توی اداره تئاتر بود و ما با یه طراح حرکات موزون که تو فرانسه دوره دیده بود تمرین می کردیم(یعنی اون با ما تمرین میکرد)
تمرینات ۶ ماه طول کشید بماند که بدبخت پیر شد تا بتونه ۱۲ تا دختر شر رو با هم هماهنگ کنه هنوز وقتی یادم میاد چه بلایی به سرش آوردیم از خنده منفجر میشم .اما اون بالاخره موفق شد ما ۱۲ نفر رو هماهنگ کنه.ما ۲۰ دقیقه پایان کار روی صحنه میرقصیدیم البته نه کاملا رقص چیزی شبیه حرکات سماء و ...کلا حرکات معنا دار.
اون ۶ ماه برام خیلی جذاب بود به اضافه اینکه وقتی تمرین خودمون تموم میشد اجازه داشتیم بریم تو سالن روبه رو که بازیگرای کار متن اصلی رو تمرین میکردن و نگاه کنیم.
توی اون کار بود که پوسته بیرونی و زیبای تئاتر برام برداشته شد و مشکلاتی که هیچوقت ازشون خبر نداشتم رو دیدم.این سختی کار به جای اینکه سردم کنه منو بیشتر عاشق تئاتر میکرد(اینم بگم که مطمئنم رنگ و بوی معروفیت و خیال پردازی های بچه گانه نبود که منو مجذوب تئاتر کرد چون در اینصورت باید جذب سینما میشدم اما هنوز از سینما متنفرم)
بعد از ۶ ماه تمرین واقعا سخت بالاخره زمان اجرای ما رسید توی این مدت چیزهای جذاب دیگه ای هم دیدم مثلا یه روز رفتیم قسمت دوخت لباس نزدیک تالار وحدت و اونجا اندازه هامونو گرفتن برای لباس و یه آقایی هم شکل کف پامونو رو کاغذ کشید تا برامون کفش باله بدوزه.
واااااااااااااااااااای روزی که لباسها حاضر شد چه حالی داشتیم لباس ما ۱۲ نفر مثل هم بود یه لباس
بلند سفید با دامنی که وقتی چرخ میزدیم (از همون چرخهایی که یهو رقصنده تند تند میچرخه و با دستهاش بازی می کنه بماند که چقدر یاد گرفتنش سخت بود)دامن لباس میرفت رو هوا البته قسمت دردناکش این بود که برامون یه شلوار سند بادی هم برای زیرش دوخته بودن.روی لباس هم یه شنل سفید کلاه دار بود با مقنعه هایی که کشی و کاملا چسب بود تا موقع رقص اذیت نشیم .رقص توی مملکت اسلامی روی سن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خب این دردسرهارو هم داره دیگه!!!!!!!!کفشهای باله هم آماده بود وااااااااااااااای چه لذتی داشت وقتی همه رو پوشیدیم و تست گریم هم اجرا شد و ما با اون چهره های متفاوت(نقشمون شبیه فرشته ها بود برای همین گریم زیبایی داشتیم) از ذوق هی جلوی آیینه چرخ میزدیم.
معمولا اولین اجرایی که به عنوان تست میرن رو میگن اجرای ژنرال یعنی تمام عوامل سر جای خودشون بدون قطع کردن با گریم ولباس و نور و موزیک و...اجرا میرن تا اگه مشکلی هست رفع بشه و کارگردان هم کارو ببینه.
روز اجرای ژنرال رسید سالن چهارسوی تئاتر شهر قرار بود ۳۰ شب مارو توی خودش جا بده.
دوست دارم بازم بنویسم اما الان فرصت ندارم شاید اصلا نوشتن اینها برای شما جذاب نباشه نمیدونم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به هر حال تا اینجا رو داشته باشین تا بعد...
راستی اسمشو چی بذارم؟؟؟؟؟؟؟
نوشته viva
شلااااااااااااااااااااااااااااام
حوصله احوالپرسی ندارررررررررررررررررررررم
شده یه وقتی یه کاری بکنین بعد در تمام مراحل انجامش هم ۱٪ به اینکه شاید اشتباهه فکر نکنین بعد ییهو وقتی اولین نشونه اشتباه بودن عملتون پیدا میشه دلتون بخواد فقط برای چند لحظه ریموت کنترل زندگی رو بدن دستتون تا یک کم برش گردونین به عقب و دیگه اون اشتباه رو نکنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از دیشب یه حس بدی داره عذابم می ده ،یه اشتباهی کردم که خیلی از دست خودم عصبانیم خیلیییییییییییییییییییییییی
چند روز پیش برای کاری رفته بودم دفتر یکی از دوستام البته این دوستی که می گم یه آقاییه که فوق لیسانس تئاتره و سالی که من از دانشگاه فارق التحصیل شدم ایشون توی دانشگاهمون شروع به تدریس کرده و الان هم یه آموزشگاه تئاتر داره و البته یه نشریه تبلیغاتی .
یه روز بهم گفت بیا آگهی های محل کارت رو بده نشریه من. منم قبول کردم و رفتم باهاش قرارداد نوشتم و... همون روز که اونجا بودم خیلی با هم حرف زدیم راجع به اینکه چرا من تئاتر رو ول کردم چرا اون ازدواج نمی کنه و....
توی صحبت هاش گفت من الان خیلی تنهام سنم هم دیگه سنیه که باید زودتر ازدواج کنم(متولد ۱۳۴۸ یعنی ۱۱ سال از من بزرگتره) و داره دیر میشه و من شخصیت و فرهنگ آدما برام خیلی مهمه و...خلاصه هی گفت و گفت تا اینکه من گفتم یکی از دوستام هست که از همه نظر مخصوصا اخلاق خیلی قبولش دارم و از خانواده خوبی هم هست و تحصیلکرده اس و از نظر سنی هم به هم می خورید می خوای با هم آشناتون کنم؟؟؟؟؟
اونم یه کم در مورد دوستم ازم سوال کرد و گفت باشه بعدم گیر داد که همین الان بهش زنگ بزن.
منم می دونستم که دوستم سر کاره اون ساعت ولی با این حال زنگ زدم و وقتی داشتم حرف می زدم این استاد گرانقدر هی شروع کرد بلند بلند حرف زدن تا من گوشی رو دادم و خودشون دوتا با هم یه کم در حد ۲ دقیقه حرف زدن و قرار شد شماره دوستم رو بدم بهش که با هم بیشتر آشنا بشن.
اسمش حمید هست می گم که راحت بتونم راجع بهش حرف بزنم.
حمید گفت تو برای ازدواج داری این دوستت رو معرفی می کنی ؟؟؟؟؟
گفتم نه من فقط آشناتون می کنم دوتا آدم بالغین من که نمی تونم بگم ازدواج کنین با هم یا نه،خودتون اگه بعد از هر مدتی که لازم بود دیدین با هم کنار میاین خب ازدواج می کنین و یا بر عکس کات می کنین.
به دوستم هم گفتم که حمید به نظرم آدم بدی نمیاد ضرر نداره که با هم آشنا بشین،ولی من زیاد نمیشناسمش تا حدی که می دونم و میبینم خوبه.
خب تا اینجا همه چی خوب بود اما کاش این کارو نکرده بودم نه برخورد حمید برام قابل قبوله نه برخورد دوستم
اینا دیروز باهم قرار گذاشتن که حمید بره دنبال دوستم و با هم برن بیرون حدود ۹ بود به موبایل دوستم زنگ زدم خاموش بود یهو نگران شدم آخه قبلش هم به موبایل هردوشون یه مسیج خوش بگذره و از این حرفها فرستاده بودم به حمید رسیده بود اما به دوستم نه برای همین نگران شدم به موبایل حمید زنگ زدم ، بیرون بودن و همه چی خوب بود.
مطمئن بودم دوستم وقتی بیاد خونه بهم زنگ میزنه ساعت ۱۲ شد اما نزد و من دیگه مطمئن بودم که اینا از هم خوششون اومده و به مامان هم گفتم که هنوز بیرونن پس حتما قضیه مثبته و با هم دوست شدن کلی هم خوچحال بودم آخه یکی از دلائلی که این کارو کردم هم این بود که دائی دوستم جوونه و دوتا بچه داره اما یه بیماری سختی گرفته و همه خانواده از نظر روحی به هم ریخته هستن برای همین فکر کردم تو این شرایط این آشنایی می تونه یه کم فکرش رو از این قضیه منحرف کنه یا حداقل آرومش کنه.
(بابا به جان خوم من همش فکرای مثبت تو سرم بود چه میدونستم دارم اشتباه میکنم)
ساعت ۱۲:۳۰ دوستم بهم زنگ تازه رسیده بود خونه وقتی پرسیدم چطور بود اولین جمله این بود:
این آقافقط یکی رو می خواد برای س ک س همین.کم مونده بود توی ماشین منو...(یعنی خجالت کشیدم بقیه شو بگم دیگه)
بعد جالب اینجاست لحن دوستم یه جوری بود که انگار من می دونستم و باز به هم معرفیشون کردم
خلاصه کل ماجرا این بوده که این مرتیکه از اول کلی رو اعصاب دوستم با حرکات و رفتار چندش آورش راه رفته و دوستم هم میگه من اول یه کم اخم کردم بعد گفتم صبر کنم ببینم تا کجا پیش می ره و خلاصه سر شام هم می گفت همش به این و اون نگاه می کرد و چشمش میگشت.
مامان و بابای دوستم هم دیشب خونه دائییش بودن (که گفتم بیمار هست) وقتی میرسونتش دم خونه بهش میگه من صبر میکنم برو وسائلت رو بیار بریم خونه من هم یه قهوه بخوریم هم حال کنیم هم تاصبح حرف بزنیم(دقیقا همین جمله رو میگه ها)
وااااااااااااااااااااااااای یعنی دیشب وقتی اینارو تعریف میکرد دلم می خواست زنگ بزنم این مرتیکه رو تیکه تیکه کنم آخه یکی نیست بگه احمق تو هی به من گفتی باشخصیت باشه خانواده دار باشه با فرهنگ باشه اونوقت اینجوری باهاش حرف زدی همون ۳- ۴ ساعت اول کافی بود برای اینکه بهش پیشنهاد س ک س بدی؟؟؟؟تازه مرتیکه به من گفت من به ازدواج فکر میکنم اونوقت به دوستم گفته من به ازدواج فعلا فکر نمی کنمآخه چی بگم من ؟ از دیشب تا حالا دارم به خودم فحش میدم اصلا به من چه کی به کی میخوره ؟؟؟کی تنهاست؟؟؟؟؟؟؟
حالا از شانس گند من این دوستم هم به شدت آدم حساسی هست و خیلی مبادی آداب و... با شرایط بد روحی که الان داره هم من گند زدم به همه چی یعنی اومدم ثواب کنم کباب کردم
دیشب با دوستم قرار گذاشتم که به روی این مرتیکه نیارم چیزی می دونم ببینم چی میگه؟؟؟؟
بعد زنگ زدم بهش همه چی رو برعکس برام تعریف کرده میگه دوستت اصلا دلش نمی خواست بره خونه از من خوشش اومده بود
تمام صحبتهای س ک س ی قضیه رو هم حذف کرد اصلا به روی خودش نیاورد چقدر زحمت کشیده تا دوست من رو قانع کنه این نیازه و لذته و....(مرتیکه فلان فلان شده)
حالا اینا به کنار رفتار دوستم یه جوری شده که از صدتا فحش بدتره،بهش میگم ببخشید من فکرش رو هم نمی کردم که اینجوری باشه ،اما یه جوری میگه تقصیر تو نیست که دقیقا منو مقصر میدونه
این اولین بار بود که یک نفر رو به این دوستم معرفی می کردم و مطمئنا آخرین بار .
خب آخه قرار نیست همه آدمهایی که باهم آشنا میشن خوب باشن منم که کف دستم رو بو نکرده بودم این ادم این شکلیه !رابطه ما یه رابطه دوستانه و کاری بیشتر نیست.
اما گویا با به دست آوردن یک تجربه یک دوست رو هم از دست دادم .اما دلیل ناراحتیم از دست خودمه و بس من زیاد رفتار ادمها برام مهم نیست اگر دوستی فکر میکنه من کاری رو در موردش با اینکه میدونستم اشتباهه انجام دادم پس مطمئنا منو نمیشناسه.
آخه هروقت هم صحبتی میشد این دوستم میگفت نه دیدن که ضرر نداره اما متاسفانه انگار حرفش یادش رفته.من اگه میدونستم ظرفیت این دوستم توی این مسئله پایینه و اون مرتیکه احمق هم از نظر جنسی کمبود داره که اینا رو به هم معرفی نمیکردم
خلاصه این که از دیشب تاحالا کارد بزنین خونم در نمیاد به شدت هم کلافه هستم.
اینگده من غر زدم رفتم رو اعصابتون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببخشییییییییییییییییییییییییییییییییییییییید!!!!!!!!!!!!!!!
ولی الان کاملا آرومم و وقتی اینا رو نوشتم دیگه ناراحت نیستم.
همیشه سعی می کنم چیزای منفی روزمره مو وارد اینجا نکنم اما توی این ماجرا فقط و فقط از دست خودم عصبی هستم و بس و جایی رو غیر اینجا برای شکایت از خودم سراغ نداشتم.
نوشته viva
شلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
میسی نظرها خیلی جالب بود
بعضی ها که خیلی شبیه من بود
بعضی ها هم که شبیه من و کاسپر بود یعنی ما دو تا رو بریزین رو هم تقسیم بر دو کنیین
آمااااااااااااااااااااااااا یه سری اینجوری بود:من و دراز به دراز بخوابونید بعد جفت پا بپرین روم
من همه کامنت ها رو جواب دادم بعد فکر کردم بابا چه کاریه بیام اینجا بگم چه شکلیم که لااقل اونایی که منو شبیه آنجلینا جولی تصور کردن تو ذهنشون ادیتم کنن
ولی حوصله نداشتم جواب کامنتا رو پاک کنم در نتیجه همونجوری موند.
بعدشم اینکه یاسی جان من به شدت از این تصویر زیبا که تو ذهنت داری ممنونم تو اصلا دست به تصویرت نزن اشکال از فرستنده اس بی زحمت همینو نگه دار.
بعدم ریواسی جان شما لطف کن همون تصویرت رو ۱۸۰ درجه تغییر بده ۳ دفعه بکوبون تو دیوار اهااااااااااان این منم دیگه.
بقیه دوستان هم لطف کنن اینی که میگم رو مجسم کنن:
موهام در حال حاضر مشکیه(هه تازه مشکی کردما)،تو عکسای بچگیم منگول منگوله ولی قهوه ای روشن ،۷-۸ ساله که بودم یه بار رفتیم توی یه مغازه طرف از دور بودن مامانم استفاده کرد سیگارش رو کرده بود تو فر جلوی موهام هی بیلینگ بیلینگ میزد بهش این سیگاره هم هی تو موهام بالا پایین می رفت و اونم خوچحال بودالان بلنده و فره.
صورتم گندمیه اما تا چندی پیش فچر می کردم سبزه ام بعد میدیدم به هرکی میگم من سبزه ام چپ چپ نگام میکنه ها نگو نبودمآخه بچه که بودم یه همسایه داشتیم هروقت بغلم می کرد می گفت شکلات من یا شیر کاکائوی من.خب منم از همون موقع این حرف خیلی تو ذهنم پررنگ مونده بود.
چشم که نگووووووووووو این هوا،یه جا کار می کردم دوستام می گفتن ویوا وقتی به دنیا اومده دوتا چشم بوده بعدا دست و پا در آوردهرنگشم قهوهای تیره نزدیک به مشکیه.
ابروهام هم الان روبه بالاست دیگه(ریواس جون اینم جزو حالت دار حساب میشه؟)
دماغم هم به قول شاذه استخوانی نیست گوشتیه
قدم هم که با عرض شرمندگی روم سیاه به خدا ،روم تو دیوار،گلاب به روتون بازم شرمنده دقیق دقیق ۱۷۸ سانتی متره
وزنم هم در حال حاضر ۶۱ کیلو هست (هه دیروزرفته بودم باشگاه اونجا کشیدم)
دیگه دیگه؟؟؟؟؟؟؟چی باید بگم آهااااااااااااااااااان شاذه گفته بود انگشتات بلنده که اینم درسته
دیگه همه رو گفتم چیزی جا مونده؟؟؟؟؟
آهاااااااااااااااااااااان یه دوست بی نام هم لطف فرمودن با توجه به پستهای بیخود بنده،من رو مورد لطف قرار دادن و گفتن که به نظرشون غازقلنگ هستم
خب دیگه تموم شد حالا بی زحمت منو درست تصور کنید
میسی
پ.ن:راجع به خوش مشرب و شیطون و گوگولی و.... خودم نمی تونم چیزی بگم درنتیجه میذارمش به عهده کاسپز خنگول که اگر روزی روزگاری هوس کرد از سر محبت پستی اینجا بذاره اینارم بگه بالاخره کاسپر دوست ۱۰-۱۲ ساله منه
نوشته viva
شلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
من بازم اومدم
راستش چند روز پیش یکی از پستای ریواسی رو می خوندم توش سوال کرده بود که تصویری که خواننده های وبلاگ ازش دارن چه شکلیه خیلی جالب بود مخصوصا کامنتایی که براش گذاشته بودن.به سرم زد که من هم این سوال رو بپرسم،خودم از اکثر کسانی که وبلاگشون رو می خونم یه تصویر توی ذهنم دارم مطمئنا شما هم از نویسنده های وبلاگایی که زیاد بهشون سر میزنید یه تصویر ذهنی دارین .
حالا بیاین و لطف کنین بگید به نظرتون من چه شکلی هستم؟؟؟؟
آهای کاسپر تو چیزی نگیا خب؟؟؟؟
بعدا نوشت:
بابا دستتون درد نکنه چه کامنتهای جالبی برام گذاشتین همه رو جواب دادم ولی فعلا تائید نمی کنم تا بقیه هم بیان بگن خیلی جالبه با تصور بعضی ها ۱۸۰ درجه فرق می کنم آمااااااااااااااااا اینگده شبیه تصور بعضی ها هستم که نگوووووووووووو
داشتم فکر می کردم چه جالبه که کسی منو تو ذهنش اینگده شبیه خودم تصور می کنه.
پیشنهاد می کنم این شبه بازی رو که پایه گذارش ریواسی بود توی وبلاگتون بذارین جوابایی که میگیرین به شدت جالبه
نوشته viva
شلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خب خودم میدونم دختر بدی هستم چپ چپ نگام نکنید،نه که این کامپولوتر من با گاز کار می کنه این مدت برای صرفه جویی در مصرف اصلا روشنش نکردم
چیگده سرده هوا
من فکر می کردم هوا سرد بشه کارم کم میشه و مراجعین کمتر هستن آمااااااااااااااااااااااا نگو هوا سرد میشه سر من شلوغ تر میشهاینگده پول خوفه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه بگم یک هفته هست که کامپولوترم رو روشن نکردم دروغ نگفتما.تازه مجبور شدم به جای اینکه صبح ها دوش بگیرم(نظر به اینکه من مرغابی هستم) شبا برم حمام برای همین میام خونه می پرم تو حموم و بعدشم دیگه کی جرات داره از زیر پتو بیاد بیرون و اینچنین شده که بنده غیبتی عجیب داشته بودم.الان هم که خوچحالم و دارم مینویسم برای اینه که هنوز نرفتم دوش بگیرم
تازشم یه چیزی بگم من خودم از اینکه این ماجرای شوهر کشی رو شروع کردم خیلی ناراحتم آخه یه جورایی فضای ناز و مهربون و ملوس وبلاگ تبدیل به فضای غمناک و خشن شد.
بعدشم اینکه تا الان ۴۳۵۶۷۵۷۴۸ بار نزدیک بوده با صورت بخورم زمین اصلا نگران نشید من خیلی با احتیاط راه میرم
البته من خیلی برف دوست دارما آماااااااااااااااااااا این دیگه خیلی خرکیه آخه
همه کامنت های پست قبل رو بدون جواب تائید کردم ببخشییییییییییییییییییید دیگه.
حالا بریم سراغ آخرین شوهر کشی البته این یکی شوهرش رو نکشته بود اما چون آدم جالبی بود و خودش اومد گفت که میخواد ماجراش رو تعریف کنه ما هم ازش فیلم گرفتیم و بعدا به این نتیجه رسیدیم که شخصیتش از همه جالب تر بود.
اسمش نیلوفر بود(البته مستعار)حدودا ۳۸ ساله اما می گفت ۳۲ سالمه(اونجای آدم دروغگو ،همین نوک دماغش منظورمه دیگه اونجوری نگاه نکنین)
قضیه از این قرار بود که این نیلوفر خانم صیغه یه آقایی بود و با هم زندگی می کردن البته از ازدواج اولش دو تا پسر داشت که پیش شوهر قبلیش بودن. بعد یه بار توی خیابون (البته به گفته خودش)با یه دختری آشنا میشه که جا نداشته بره و اینو میاره خونه و چند ماه این دختره که اسمش مژگان بود با نیلوفر و شوهرش(همینی که صیغه اش بوده) زندگی می کنه بعد چند وقت نیلوفر میفهمه مژگان حامله اس بهش میگه بچه مال کیه و از کجا اومده میگه مال یه سرایدار افغانی ساختمونه و من میخوام کورتاژ کنم و نیلوفر یه دوستی داشته که این کارو می کرده مژگان رو میبره اونجا و زنه یه آمپول میزنه و خلاصه ییهو مژگان خونریزی شدید میده همراه درد اینا هم میترسن شبانه اون زنه و نیلوفر ماشین میگیرن میبرنش بیمارستان لولاگر(نمی دونم کجاست؟؟؟)
توی بیمارستان هم پرستارا یه بوهایی میبرن و زنگ میزنن به ۱۱۰ و میان نیلوفر رو دستگیر میکنن
اون یکی زنه رو نمی دونم چی شده بود اما نیلوفر و مژگان جفتشون توی همون زندان بودن اما مژگان یه بند دیگه بود و ما ندیدیمش البته نیلوفر چشم دیدن مژگان رو نداشت میگفت توی باز جویی مژگان زده زیر همه چی و گفته نیلوفر وادارش کرده کورتاژ کنه،نیلوفر هم می گفت من کاملا بی گناهم و...
حکمشون رو هنوز نداده بودن منتظر بودن بچه مژگان به دنیا بیاد ببینن سالمه ؟زنده اس؟ آسیبی بهش نرسیده بعد حکم بدن(البته این چیزی بود که نیلوفر می گفت من زیاد از مسائل حقوقی و قانونیش سر در نمیارم ولی مطمئنا سالم بودن و زنده بودن بچه توی حکم تاثیر داشت)
جالب اینجا بود که این نیلوفر به نظر من اصلا نرمال نبود داشت می خندید ییهو گریه میکرد داشت ماجرا رو تعریف می کرد ییهو یه خاطره یادش می افتاد .می گفت شوهرم خیلی دوستم داره چند بار گفته بریم عقد دائم کنیم من خودم نخواستم .پرسیدیم شوهرت چیکاره اس ؟گفت شرکت داره. اینقدر این جمله شرکت داره رو با غرور و عشوه گفت که من و خانم ف تا مدتها تیکه مون شده بود لحن این،بعدم فکر کردیم اینی که شرکت بزرگ و آنچنانی داره و وضعش به گفته نیلوفز توپه آخه چرا اومده سراغ یکی مثل این؟؟؟؟؟؟اون روز نیلوفر شماره محل کار شوهرش رو داد به ما و خواست که بهش زنگ بزنیم ببینیم چرا ملاقاتش نمیره؟
فرداش من به اون شماره زنگ زدم و سراغ شوهرش رو گرفتم منشی گفت نیست .گفتم ببخشید کی تشزیف میارن؟(حالا منم به خیال خودم دارم دنبال رئیس شرکت می گردم)گفت نمی دونم رفتن برای نصب . یهو جا خوردم پزسیدم ببخشید اونجا شرکت چیه و آقای...(فامیلش یادم نیست)
سمتشون چیه؟؟؟اونجا از این شرکتهای پرده و لوردراپه بود و اون اقا هم نصاب پرده بود و اصلا با رئیس شرکت هیچ نسبتی نداشت.
۱ ساعت بعد دوباره زنگ زدم ایندفعه اومده بود باهاش حرف زدم و گفتم خانم تون خیلی منتظرتونه و پیغام داده برید ملاقاتش اما اون خیلی بی تفاوت گفت:خانمم کجا بود ما یه ۶ ماهی صیغه بودیم و تموم شد رفت بهشون بگید دست از سر من برداره و خداحافظی کرد.
من که انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن رو سرم وقتی برای خانم ف تعریف کردم اونم همینجوری بود.آخه اون چیزی که نیلوفر برای ما تعریف کرده بود اونقدر طبیعی بود که عمرا فکر نمی کردیم دروغه.
بازیگر خیلی خوبی بود اینو ما بعدا فهمیدیم اما جالب اینجاست که خودشم میگفت بازیگری رو دوست داره .این نیلوفر خانم به شدت شبیه گلاب آدینه بود هم من هم خانم ف متوجه این شباهت عجیب شدیم و البته خود نیلوفر هم میدونست جالب بود که تعریف می کرد می گفت یه بار معرفیم کردن یه دفتر سینمایی و تا کارگردان منو دید گفت چهره ات خیلی خوبه برای بازیگری(نمی دونم این نیلوفر تو قیافه ما چی دیده بود که فکر کرد خیلی خریم)
بعد کارگردانه کلی التماسش می کنه بیا تو فیلمم بازی کن اما نیلوفر قبول نمیکنه .
اینارو که تعریف می کرد من و خانم ف داشتیم منفجر می شدیم از خنده .
تازه بعدشم میگفت چند بار منو تو خیابون با گلاب آدینه اشتباه گرفتن ازم امضا خواستن(یکی نیست بگه حالا درست که شبیه هستین اما اون کجا و تو کجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
بعدم که دیگه خیلی خوچحال شده بود زده بود به سیم آخر و به خانم ف می گفت یه بار هم منو با شما اشتباه گرفتن(مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!)بعد در این لحظه قیافه خانم ف دیدنی بود اصلا خنده رو لبش ماسید و همینجوری زل زده بود به نیلوفر اونم که دید خیلی گند زده گفت :منم گفتم نه بابا خانم ف به اون خوشگلی با اون چشما کجاش شبیه منه؟؟؟؟؟(خاک بر سر مثلا اومد درستش کنه)
خلاصه که این قسمت از فیلم ما درسته که موضوعش شوهر کشی نبود اما من و خانم ف ساعتها نگاهش کردیم و راجع بهش حرف زدیم حتی ف بارها شخصیتش رو اتود زد و من ازش فیل گرفتم.نیلوفر برای خودش دنیایی بود عجیب خود واقعی اش رو بعید می دونم کسی دیده باشه از ائن آدمایی بود که هر لحظه توی یه قالب قرار می گیرن.فکر کنم این یه بیماری روانی باشه اما من چیز زیادی راجع بهش نمی دونم.
دیگه تموم شد شوهر کشی نداریم یعنی داریم ولی جال نیستن و ارزش تعریف کردن ندارن .
خیلی وقته به هیچ وبلاگی سر نزدم شرمنده خیلی خیلی زیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد
تا بعد....
نوشته viva
من مریض شدما
اینو گفتم کسی دعوام نکنه
از شنبه تا حالا از خونه بیرون نرفتم تازه اینگده حالم بد بود که حتی این کامپولوتر بدبختم برای ثانیه ای روشن نشد چه برسه که آپ کنم.
بعدشم جالب اینه که این وبلاگ من و کاسپره اما اگه توجه کنید فقط من می نویسم و این خنگول اصلا ناپدید شده حتی کامنت هم نمیذاره
چشمتون روز بد نبینه شنبه رفتیم عروسی تا اینجاش خوبه قضیه دردناک اینجاست که عروسی توی پارکینگ بود و منم که فینگیل لباس پوشیده بودم نه بالا داشت نه پایین تمام مدت پالتوم روی دوشم بود تمام شمعهای روی میز رو گذاشتیم زیر میز کرسی درست کردیم بهتر شد آماااااااااااااااااا سرما خوردگی من از اونجا شروع شد که ارکستر طبقه بالا توی خونه بود بعد ما هم رفتیم بالا و کلی عرق کردیم و ییهو اومدیم پایین و....
اینجوری شد که یکشنبه صبح مامانم شاهد یک ویوای دوست داشتنی بود که ساقولوس گرفته و صداش در نمیومد و ۳۹ درجه هم تب داشت و با پررویی تمام خیلی خوچحال صبح از خواب پاشیده که بره سر کار
و اینچنین شد که امروز چهارمین روزیه که توی خونه هستم و بیرون داره یه عالمه برف میاد و دلم میخواد برم برف بازی آمااااااااااااااااا نیمیشه
حالم هم خوب نیست این صفحه مانیتور هی جلوی چشمم یه جوری میشه ،اینگده من گناه دارم
با اجازه من برم بعدا که خوب شدم میام
در ضمن من کلی زحمت کشیدم این قالب رو گذاشتم دریغ از یه نظری تبریکی چیزی!!!!!!خوب شده ؟بد شده؟اصلا میبینینش؟؟؟؟؟؟؟؟
دوکلمه خصوصی با کاسپر:
آهای بی وفا...
کجانی؟؟؟؟چیرا نیستی ؟؟؟؟؟چرا منو دوسیم نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من حاااااااااااااالم مرییییییضه(کشدار بخون)
نوشته viva
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
یه سره می رم سراغ زندانی بعدی
یک زن حدودا 40 ساله اون طور که خودش تعریف می کرد شوهر بد اخلاقی داشته که خیلی اذیتش می کرده یه شب با هم دعواشون میشه و از پشت با یه چیز سنگین محکم میزنه تو سر شوهرش .
شوهره میفته رو زمین و حرکت نمی کنه اینم میترسه میره سراغ همسایه بالایی (یه زن و شوهر بودن)
مرد همسایه میاد پایین و بهش میگه شوهرت مرده شب بیا با هم جسدش رو ببریم توی خیابون بندازیم و خلاصه همون شب با کمک همسایه جنازه شوهرش میندازن تو خیابون و آب از آب هم تکون نمی خوره و پلیس هم هیچ مدرکی علیه زنه پیدا نمی کنه . یکسال بعد همون مرد همسایه بالایی میاد بهش میگه من اون شب صدای دعواتون رو شنیدم زنم هم شاهده اگر صیغه من نشی میرم به پلیس لو میدمت(حالا من نمی دونم که این زن اصلا به ذهنش نرسیده که مرده خودش تو بردن جنازه دست داشته و پای خودش گیره یا اصلا ماجرا رو برای ما اینجوری تعریف کرده و خودش هم بدش نمیومده صیغه اون بشه یا شاید هم از اول نقشه قتل مشترک کشیده شده و این دوتا هم دست بودن و از قصد شوهرش رو کشته!!!!!! اینا احتمالاتی بود که من و خانم ف بعد از دوباره دیدن فیلم بهش رسیدیم و هیچ کدوم بعید نبود چون هردومون احساس می کردیم این زن خیلی چیزا رو داره پنهان می کنه) خلاصه صیغه طرف میشه و همچنان همونجا توی همون خونه میمونه 1 سال بعد یعنی 2 سال بعد از قتل زن اول مرده همسایه بالایی میفهمه که این صیغه شوهرشه و یه بوهایی هم از ماجرا برده بوده(البته ما هر کاری کردیم این خانم بیشتر از این توضیح نداد و هنوز یه چیزایی نا معلومه) و خلاصه میره پیش پلیس و هم شوهرش هم این زن رو لو میده. وقتی پرسیدیم حالا اون آقا کجاست گفت تو همین زندان توی بند مردونه.پرسیدیم اون چی میگه ؟؟؟گفت اون میگه من حاضرم همین جا توی زندان عقد دائمت کنم و هنوز خیلی دوستت دارم.(روحیه بالا و امید به آینده رو از این آدما باید یاد گرفت این خانم که داشت در مورد ازدواج مجدد حرف می زد حکمش اعدام بود و معلوم نبود تا دو ماه بعدش زنده باشه )
کوتاه بود ولی کل ماجرا همین بوددارم با کاسپر میچتم عجله دارم ببخشید
پ.ن : راستی اولین روز زمستون مبارررررررررررک من عاشق زمستونم
تا بعد…
نوشتهviva
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
خیلی من بدم نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خودم می دونم ببخشید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گرفتارم شدییییییییییییییییییییییید
کمی هم عجله دارم مینویسم تا هر جا شد دیگهقول می دم جبرانی بیام قبول؟؟؟؟؟؟؟؟
از فردای روزی که با کاترین صحبت کردیم من به هر کسی که می شناختم و فکر می کردم می تونه کمکم کنه زنگ زدم تا از گذشته کاترین سر در بیارم و کل نتیجه این شد:
مادر بزرگ کاترین زنی بوده به نام پری ونکی از زنانی که توی شهر نو بودن و البته یکی از معروفهاشون بوده و از طریقی که شرحش مفصله و به درد کسی هم نمی خوره پاش به در بار باز میشه و اکثرا با کله گنده ها بوده و کم کم قسمت زیادی از زمین های ده ونک به عنوان هدیه به اون بخشیده میشه و از همون موقع لقب ونکی رو پیدا می کنه حتی به کاترین هم کاترین ونکی می گفتن.این خانم یه پسری داشته که پدر کاترین باشه و اونو برای تحصیل میفرسته امریکا قبل از انقلاب پسرش اونجا با یه زن (می گفتن امریکایی)* ازدواج می کنه و حاصل این ازدواج کاترین بوده
دیگه نتونستم بفهمم مادر کاترین چی میشه ولی مثل اینکه ایران نبود و از پدرش جدا شده بود.
پدر کاترین کاترین رو به ایران میاره (دقیقا نمی دونم چند سالگی اما کوچیک بوده) و با ثروت زیادی که از مادرش (همون پری ونکی)بهش رسیده بوده و فروش زمین های ونک به یکی از چهره های ثروتمند و سرشناس تبدیل میشه من نمیدونم پدر کاترین دقیقا کیه ولی یادمه که همون موقع هم توی زندان شنیدم که پدرش نفوذ زیادی داره و البته آدم با شخصیتیه و هر دفعه با نفوذش کاترین رو آزادش کرده .
نمی دونم الان که اینا رو می نویسم کاترین زنده هست یا نه؟ اگر زنده هست عمل کرده و الان یه مرده یا نه؟هنوز هم عاشق ترمه اس؟؟؟؟؟؟
میگفتن پدرش حتی از اعدام هم نجاتش می ده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
*تمام چیزایی که تعریف کردم اون چیزی بود که من شنیدم و تقریبا با هم جور در میومد بعید می دونم چیزیش دروغ باشه چون هر قسمتش رو از یه جا پیدا کردم و همه چی با هم می خوند اما باز هم هر کسی می تونه هر جور دوست داره فکر کنه من تا اونجایی رو که خودم بودم و دیدم و فیلمش رو دارم که خب صد در صد قبول دارم اما بقیه ماجرا راست و دروغش پای کسانی که گفتن.
۲ کلمه خصوصی با کاسپر:
برو جواب کامنت پست قبلی رو بخون
بووووووووووووووووووووووووووووووووس
دختره مواظب خودت باش دلم برات تنگ شده.همه چی خوبه؟؟؟؟؟
نوشته viva
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
یه عالمه ببخشید جمعه صبح کاسپر برگشت هند و این هفته آخر فرصت نشد بنویسم
رفتن کاسپر یه عالمه ماجرا داشت که بعدا با عکس مفصل توضیح میدم.
بریم سراغ بقیه ماجرا:
همون روز اول وقتی داشتیم بند های زندان رو میدیدیم ما رو بردن توی بند موادی ها .
اکثرشون دخترای جوون بودن تقریبا هم سن و سال خودم که به جرم حمل و خرید و فروش مواد مخدر و... اونجا بودن،انتهای راهرو چشمم خورد به کسی که میشناختمش و در موردش زیاد شنیده بودم.
ما توی دانشگاه یه اکیپ حدودا ۲۰ نفری دختر و پسر بودیم که خارج از دانشگاه هم با هم خیلی بیرون می رفتیم یه روز یکی از بچه ها به اسم علی خونشون رو می خواستن عوض کنن و برای روز اسباب کشی قرار شد همه بریم کمک و اتاق خودش و خواهرش رو رنگ کنیم اون روز من نتونستم برم و بقیه رفتن شب وقتی بچه ها به گفته خودشون با لباسای رنگی و سرو و ضع کثیف میان بیرون موقع خداحافظی همه رو دم در خونه علی اینها می گیرن حتی به علی اجازه نمیدن بره تو و به مامان و باباش بگه و همونجوری خودش رو هم با لباس خونه و دمپایی میبرنش.
همه رو می فرستن وزرا و خلاصه درست یادم نیست از اونجا به کجا منتقل میشن تا ساعت ۱۲ شب هم اجازه نمیدن به خانواده هاشون خبر بدن،اینا رو بعدا بچه ها برام تعریف کردن .به هر حال اونجایی که دخترا شب رو می گذرونن خیلی وحشتناک بوده و می گفتن تا صبح چسبیدیم به هم و از ترس لرزیدیم.وقتی از اون شب تعریف می کردن راجع به کسی صحبت می کردن به اسم کاترین که یه دختر خیلی چاق بوده و اون هم تو زندان بوده بچه می گفتن حتی زندانبانها باهاش تند حرف نمی زدن و گویا همه ازش حساب میبردن .می گفتن یکی از لنزاش گم شده بود و همش داد می کشید و فحش میداد که هرکی لنز منو برداشته بیاره بذاره سر جاش(روحیه بالا رو دارین؟؟؟؟؟آدم تو زندان به فکر لنزش باشه!!!!!!!)
خلاصه همش از این کاترین می گفتن که خیلی وحشتناک بوده و...
فردا صبح دوستام رو میفرست دادگاه و یه پرونده هم براشون تشکیل داده بودن که اونها رو تو پارتی با لباسهای مستهجن گرفتن!!!!!!!وقتی قاضی پرونده چشمش به اینا میفته و اون سرو وضع رنگی و کثیف خنده اش میگیره با یه تعهد سروته قضیه رو هم میاره و آزادشون می کنه(باز دم قاضی گرم که آدم حسابی بوده)
همه اینا رو تعریف کردم که بگم من اسم کاترین رو اولین بار سر این ماجرا شنیدم چند وقت بعد توی شهرک غرب دم گلستان یه اکیپ دختر ایستاده بودن که یکی از دوستام یکیشون رو نشون داد و گفت این کاترینه که اون شب تو زندان بودا.نگاش کردم تقریبا ۱۰۰-۱۱۰ کیلو بود .
تصادفا اون روز یکی از کسانی که با ما بود کاترین رو خوب میشناخت و در موردش خیلی چیزا گفت.کاترین یکی از بچه معروفای شهرک بود که بهش کاترین خرسه می گفتن.دخترایی هم که همراهش بودن و به قولی زیر دستش کار می کردن خیلی خوشگل و آس بودن.توی شهرک اگر اکیپ دیگه ای برای کاسبی میومدن با کاترین طرف بودن و نمیذاشت هیچ کس جز اکیپ خودش اونجا کار کنه(امیدوارم تا الان متوجه شده باشین که کارشون چی بود!!!!)البته من نمی خوام با تعریف کردن اینا بگم که اونا بدن و اینجورین و اونجورین و...منم می دونم که اکثر این آدمها از روی سادگی ،حماقت ،یا خیلی سختی های زندگی مجبورن این کار رو بکنن وگرنه کدوم دختریه که دلش بخواد هر روز یه آدم جدید به بدنش دست بزنه ؟؟؟کدوم دختریه که دلش بخواد اسباب بازی هوس زودگذر مردا باشه؟؟؟؟؟
بگذریم،شنیدم که کاترین خودش حالتهای مردونه داره و خیلی پایبند مرام و رفاقت واین جور چیزاست حتی اون دوستم می گفت کاترین ه م ج ن س ب ا ز هم هست ولی نت اون موقع احساس کردم دیگه این قسمتاش دروغه و باور نکردم. تا همون روز توی زندان بند موادی ها ته راهرو دیدم کاترین روی یه صندلی نشسته و ۷-۸ تا دختر هم دورش رو زمین نشسته بودن(چهره کاترین رو یه بار دیده بودم اما چاقی بیش از حدش و اینکه دیدنش تو همچین جایی عجیب نبود باعث شد زود بشناسمش)تا به ته راهرو برسیم به خانم ف توضیح کمی دادم تا با دقت نگاهش کنه وقتی بهش نزدیک شدیم همشون به خانم ف سلام کردن و یه جوری که انگار ارث باباشونو از من طلب دارن منو برانداز کردن.چون هم سن و سالشون بودم ولی از جنسشون نبودم یه جورایی با غضب نگاهم می کردن.از اون بند که اومدیم بیرون خانم ف به شوخی بهم گفت ترسیدم بیشتر اونجا بمونیم اینا تورو تیکه پاره کنن چرا اینجوری نگاهت می کردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی حاشیه رفتم ولی لازم بود برسیم اونجا که ما توی همون سلول فیلمبرداری منتظر نفر دوم هستیم که اون هم شوهرش رو کشته.یهو صدای جیغ و داد از بیرون سلول شنیدیم خانم ف گفت دوربین و بردار بیا و خودش پرید بیرون منم دوربین به دست دنبالش .
دعوا شده بود و زندانبانها ریخته بودن داشتن جدا می کردن.دعوا بین کاترین بود و یه زن ۳۰-۳۲ ساله ریز نقش (درواقع از اون آدمهایی که کوچولو هستن و نقص دارن).
زندانبان اجازه نداد دوربین رو روشن کنم چون کاترین با تیشرت و بدون روسری بود.
بعد از اینکه جداشون کردن زندانبان پشت میزش نشست و کاترین هم روی یه صندلی این طرف میز.روسریش که افتاده بود دور گردنش رو سرش کرد .براش آب آوردن خورد.زندانبان هم خیلی با ملایمت باهاش حرف می زد(اینجا بود که احساس کردم اینکه بچه ها می گفتن اونشب زندانبانها ازش حساب می بردن درست بوده)
دوربین رو روشن کردم مبادا یک لحظه رو هم از دست بدم.کاترین شروع کرد به تعریف دعوا ماجرا از این قرار بود که همون خانم کوچولوهه که اسمشم سپیده بود(احتمالا مستعار) برای کاترین نامه عاشقانه می نویسه(توی زندان و همچین بندی ه م جن س ب ا ز ی چیز غیر قابل تصوری نیست)
و کاترین هم عصبی میشه نامه رو میده به یکی از زندانبانها اونها هم سپیده رو میخوان که چرا این نامه رو نوشتی؟؟؟؟؟سپیده هم لج میکنه بهشون میگه کاترین از کجا یواشکی سیگار میاره و ...
خلاصه استارت اون دعوا از اینجا بوده.
وقتی زندانبان یه کم نصیحتش کرد خانم ف گفت :اجازه می دی ازت چندتا سوال بپرسم؟؟؟؟
نگاه غضبناک کاترین هنوز گاهی روی منم میفتاد.
بالخره راضی شد که با ما حرف بزنه و خیلی چیزا رو از زبون خودش بشنویم چیزایی که من اگر از خودش نمیشنیدم هیچوقت باور نمی کردم.
خیلی راحت تعریف کرد برام جالب بود لحنش کاملا لاتی و مردونه بود توی حرکاتش کمترین رفتار ظریفی یا نشانی از زن بودن دیده نمی شد کاترین مردی بود با اسم زنانه و هیکلی نمی دونم تا چه حد مونث!!!!!
پرسیدیم چرا اینجایی؟
گفت به جرم مصرف مواد و محارب با خدا و یه چندتا جرم دیگه.
خانم ف گفت چند سال؟
گفت اعدام دادن بهم.(بغض صداش حتی الان توی فیلم هم کاملا معلومه اگر من بودم با گفتنش گریه می کردم اما اون واقعا مرد بود احساس کردم گریه رو نشونه ضعف زنانه می دونه پس نذاشت حتی یه قطره بیاد پایین )
من پرسیدم به خاطر مصرف مواد و محارب با خدا که اعدام نمی دن.
مکث کرد اینبار اصلا نگاهم نکرد انگاربراش افت داشت یه همسن ازش سوال کنه .(اونجا فهمیدم که فقط یک سال از من بزرگتره )
زندانبان بهش گفت کاترین با خانم ف همکاری کن همه چی رو بگو اشکالی نداره یه هندونه هم زیر بغلش گذاشت که ما ازت خیلی تعریف کردیم.
کاترین تعریف کرد که ه م ج ن س ب ا ز هست و تا وقتی به پزشکی قانونی نفرستاده بودنش نمی دونسته که مشکل کروموزومی داره و پزشکی قانونی برای عمل و تغییر جنسیت بهش برگه داده بود تا مرد بشه اما متاسفانه این مسئله رو زمانی میفهمه که دیر شده و توی زندان افتاده و بعد هم که حکم اعدام بهش داده بودن.می گفت اگه بیام بیرون عمل می کنم.
۱۴ تا شاکی دختر داشت.فکر می کنین برای چی؟؟؟؟؟؟پ ر د ه ب ک ا ر ت ۱۴ دختر رو زده بود البته این ۱۴ تا فقط شکایت کرده بودن چندتاشون از ترس آبرو ساکت مونده بودن خدا می دونه!!!!
از زندانبان بعدا پرسیدم چجوری گفت با انگشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
روی دستش از مچ تا آرنج جای چاقو پر بود.هی توی صحبتاش می گفت به جون ترمه به مرگ ترمه.
بعدا از زندانبان پرسیدیم ترمه کیه؟؟؟؟؟؟؟گفت دوست دخترشه کاترین عاشق ترمه اس .اون الان تو اوین زندانیه.جاهای چاقوی روی دستش هم برای اینه که هی خود کشی می کنه تا ببریمش اوین یا ترمه رو منتقل کنیم اینجا تا پیش هم باشن(اون موقع بود که فهمیدم کاترین برای وفاداری به ترمه نامه عاشقانه سپیده رو داده به زندانبان وگرنه اون تقریبا مرد بود و توی زندان از یه همچین پیشنهادی باید استقبال می کرد اما اون حتی فقط برای ارضا شدن هم حاضر نشد سپیده رو قبول کنه)
نوشتن اینا خیلی اذیتم می کنه از طرفی دوست دارم که شما هم بخونید.
-فکر کنم فیلم این قسمت کاترین رو به کاسپر هم نشون دادم.آره کاسپر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-ماجرای کاترین ادامه داره بقیه اش رو تو قسمت بعد می نویسم.
-من اسم کاترین رو عوض نکردم هنوز هم ممکنه خیلی از بچه های شهرک غرب گروه کاترین خرسه و سارا اردک و زیباترین فرد گروه پرنسس رو یادشون باشه.
فعلا چیزی برای گفتن ندارم وقتی ماجرای کاترین رو کامل گفتم حرفامو میزنم.
نوشته viva
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام
اومدم بقیه شو تعریف کنم اما اول یه چیزی رو باید بگم:
تمام زنهایی که ما باهاشون صحبت کردیم از قشر خاصی بودن شاید هر کدوم از ما در شرایط بد زندگی هزارویک راه فرار و هزار راه قانونی بلد هستیم اما اونها زنان کاملا بی سوادی بودن که به علت بسته بودن فضایی که در اون بزرگ شدن از کمترین حقوق قانونی یک زن هم اطلاع نداشتند.
منظورم این نیست که یک زن اجتماعی تحصیل کرده امکان نداره مرتکب قتل همسرش بشه اما احتمالش خیلی کمتره و در بین کسانی که من دیدم حتی یک زن در اجتماع گشته نبود.
حالا بریم سراغ اولین نفر
یک زن ریز نقش و لاغر و سبزه ۳۰ سالش بود ولی خیلی بیشتر نشون می داد اول که اومد تو خجالت می کشید و حرف نمی زد تا اینکه زندانبان براش توضیح داد که هیچ چیز در این صحبت به ضررش نمیشه ۳ تا بچه داشت با شوهرش سرایدار یه باغ توی یه جایی حوالی کرج بودن زندگی وحشتناکی داشت چیزی که به ذهن من هم تا اون موقع خطور نمی کرد. شوهر معتادش انواع و اقسام آدمها رو میاورده خونه و براشون مواد تهیه می کرده تا مصرف کنن بعد در قبال مکان و مواد پول می گرفته اوایل یواشکی این کارو می کرده تا زمانی که زنش می فهمه ولی چیزی نمی تونسته بگه چون جوابش فقط کتک بوده و بس .
مرتیکه کثیف حتی یکی از دوتا اتاقشون رو به زن و مردایی که جا نداشتن اجاره می داده تا یکی دو ساعتی رو اون تو بگذرونن.اتاقی رو که زن و بچه اش توش زندگی می کردن به یه همچین آدمای معتاد و کثیفی که ممکنه هزار جور بیماری داشته باشن اجاره می داده.
میگفت حتی بعضی وقتا که یکی از دوستاش با زنی میومد خودش هم میرفت توی اتاق باهاشون گاهی هم به تنهایی با رفقای مردش....می گفت گاهی سرو صداشون رو میشنیدم.
وقتی اینا رو تعریف می کرد من گریه ام گرفته بود اما خودش یک قطره اشک هم نمی ریخت اول فکر کردم دروغ میگه اما بعدا فهمیدم زندگی اونقدر به این زن سخت گرفته که دیگه گریه هم براش بی معنیه.خیلی سخته برای یه مادر که ببینه دختر ۱۳ سالش شاهد چنین صحنه هایی باشه دو تا بچه دیگش پسر بودن و کوچکتر ولی خودش از اینکه دخترش شاهد این صحنه ها بوده خیلی زجر می کشیده.
بعد از مدتی کار به جایی میکشه که شوهر وقیح و آشغالش ازش می خواد منقل مشتری های مرد رو این ببره و یواش یواش بهش می فهمونه که اگر مشتری خواست باید باهاش بخوابه(فکر کنین اون مرد چقدر آشغاله که برای پول زنش رو به چنین کاری وادار کنه)
روزی که شوهرش بهش میگه برای عصر آماده باشه می خواد براش مشتری بیاره از ترس وقتی شوهرش ظهر می خوابه با یه چیز سنگین چند بار می کوبه توی سرش ،خودش می گفت تمام فرش خونی شد پسرها مدرسه بودن و فقط دخترش شاهد بوده با هم فرش رو لوله می کنن و با جسد میندازن تو فرغون و می برن یه جایی از باغ چال می کنن بعدهم فرش رو بر می گردونن با هم می شورن میندازن خشک بشه و با هم قرار میذارن به همه بگن از صبح که رفته بر نگشته .
اما فرداش وقتی پلیس میاد برای سوال کردن فرش شسته شده رو میبینن و ازش میپرسن برای چی فرش رو شستی ؟؟؟خودش می گفت خیلی هول شدم بعد پلیس ها فرش رو نمی دونم چه جوری آزمایش می کنن و می فهمن خونی بوده دستگیرش می کنن و در آخر هم اعتراف می کنه .
خانواده شوهرش تقاضای قصاص کرده بودن و حکم هم صادر شده بود چیزی که برام عجیب و ناراحت کننده بود این بود که این زن نمی دونست واژه طلاق همونقدر که به مرد اختصاص داره به زن هم اختصاص داره. اون از حقوق طبیعی خودش بی اطلاع بود ،دلیلش برای کشتن همسرش این بود که مبادا روزی دخترشون رو وادار به همچین کاری بکنه.می گفت می دیدم دخترم داره بزرگ میشه و می دیدم کسانی که به خونمون رفت و امد دارن یه جوری نگاهش میکنن ترسیدم اگر برای اون هم مشتری پیدا بشه وادارش کنه ....
می گفت خوشحالم دیگه این اتفاق برای دخترم نمی افته......
من ماجرای اول رو نوشتم می دونم نگارشش زیاد جالب نشد ببخشید هم خیلی خسته هستم هم اینکه یاد آوری بعضی از چیزایی که اونجا دیدم خیلی اذیتم می کنه.
روز اول که بر گشتیم فقط گریه می کردم چیزای وحشتناکی از نزدیک دیدم چیزایی که دیگه فیلم یا حوادث و اخبار نبود واقعیتی که اگر فقط دستم رو دراز می کردم میتونستم لمسش کنم.
جهت عوض شدن حال و هوای پست اینم تعریف کنم و برم:
همون روز اول،وقت ناهار یکی از زندانبانها اومد که مارو برای ناهار ببره حالا ما هی میگیم نه سیریم نمی خوریم این هی اصرار میکنه خانم ف گفت زشته بیا بریم چیزی نمی خوریم (خب خدایی من اونجا غذا از گلوم پایین نمیرفت با این چیزایی که شنیده بودم هم اصلا افسردگی گرفته بودم) ما رو بردن قسمتی که زندانبانها غذا می خوردن و تقریبا تمییز بود یه میز بلند سرتا سری بود که همه دورش نشسته بودن و انگار به شدت منتظر دیدن خانم ف بودن.بعداینکه اونایی که خانم ف رو صبح ندیده بودن مفصل چاق سلامتی کردن و حس کنجکاویشون کمی خوابید ما هم دور میز نشستیم غذاشون زرشک پلو بود ما که گفتیم نمی خوریم اما من به شدت تشنه بودم نوشابه ها شیشه ای بود با نی ما هم دو تا برداشتیم حالا موقعیت رو حساب کنید که یک زندانبان اونطرف خانم ف داره غذا می خوره یکی هم بغل دست من روبه رو هم دونفر دیگه و خلاصه سراسر میز همه در حال خوردن هی به ما هم اصرار می کنن بخوریم اینقدر گفتن که خانم ف قاشقش رو برداشت و شروع کرد به الکی بازی کردن با غذاش منم که عمرا اصلا نمی تونستم به غذا فکر کنم حالادر همین حین ییهو زندانبان بغل دستی من جوری که فقط من و خانم ف بشنویم شروع کرده به تعریف کردن که: این آشپزمون دستپختش خیلی خوبه ولی حکمش به زودی اجرا می شه بعدش باید یه آشپز دیگه پیدا کنیم . خانم ف پرسید مگه آشپزتون هم جزو زندانی هاست ؟؟؟؟و خانم زندانبان در آرامش کامل با خنده ای ملیح بر لب گفت: بعععععععله اینم اتفاقا شوهرش رو کشته بعد تیکه تیکه اش کرده گذاشته تو گونی انداخته تو کانال آب.....
وااااااااااااااااااااااااای نمی تونین قیافه مارو مجسم کنید حالا خودش هم داره همچنان با اشتها غذا می خوره خانم ف که قاشق رو ول کرد منم با رنگ پریده زل زده بودم به آشپزه یه زن چاق در حدود ۵۵ ساله و خیلی عادی شاید یه کمی هم مهربون.
البته این بعدا سوژه خنده من و خانم ف شد و خیلی وقتها به حالی که اون لحظه بهمون دست داد خندیدیم.ببخشید که پست کوتاهه و خودم هم احساس میکنم زیاد با حوصله ننوشتم پست بعدی و زندانی بعدی جبران می کنم.
پ.ن:خطاب به دوستایی که میان می خونن و میرن بدون اینکه چیزی بگن .اصلا اشکالی نداره ها راحت باشین. فقط من احساس هویج بودن بهم دست میده
نوشته viva
سلااااااااااااااااااااااااام
من باژم اومددددددددددددددددم
خلاصه اون روز خانم ف حاضر شد البته بعد از اینکه زیر نگاه کنجکاو و فضول من کلی دور خودش چرخید و چندتا سیگار کشید و خلاصه سناریو رو هم برای من تعریف کرد.
بالاخره راه افتادیم به سمت سازمان زندان ها (حوالی یخچال بود) توی راه فقط صحبت از کار و طرح و ... بود نه اون می دونست که چقدر گرفتن مجوز ورود به زندان برای فیلم برداری سخته نه من.جالب اینجا بود که من فکر می کردم چون خانم ف معروف هست حتما کارش زودتر راه میفته اما سخت در اشتباه بودم و یه جوری احساس می کردم کسانی که باهاشون صحبت کردیم دوست دارن ما رو بیشتر از حد معمول بچرخونن ،در نهایت معلوم شد که فکر زندان اوین رو هم باید از سرمون خارج کنیم،نزدیک به پایان وقت اداری ما دست از پا دراز تر از سازمان اومدیم بیرون در حالیکه تنها قولی که به ما داده شد این بود که شاید اجازه ورود به زندان رجایی شهر کرج رو بدن.
از سازمان که بیرون اومدیم با همون نگاه شیطون و پر خنده اش گفت بریم یه جا یه قهوه بخوریم؟؟؟؟؟؟
منم که از خدا خواسته(نمی دونم می تونم حسم رو بیان کنم یا نه؟بودن با او اینقدر نزدیک بدون اینکه رابطه استاد و شاگردی بینمون باشه برای من خیلی هیجان داشت اون همیشه قبل از این آشنایی برای من یک زن موفق پر رمز و راز زیبای مغرور بود شخصیتش رو توی ذهنم با اسکارت اهارا نزدیک می دونستم و چون یک چنین برداشتی ازش داشتم حالا نزدیکش بودن و مقایسه کردنش با تفکراتم برام خیلی قشنگ بود)
نزدیک سازمان یه کافی شاپ دنج و کوچیک پیدا کردیم و نشستیم اینبار دیگه صحبت ها فقط کمی در باره کار بود بعد اون با همون چشمای سبز بینظیرش به من زل زده بود باور می کنید چشمهاش میخنده هنوز هم همین طوره وقتی یه فکر بامزه یا کمدی توی ذهنش میگذره چشمهاش می خندن اینو دیگه بعد از ۷ سال دوستی خوب می دونم اما اون موقع میذاشتم به پای همون گیرایی و جذابیتی که خیلی از سینمایی ها می گفتن.
ایندفعه من بودم که سوالهای اونو جواب می دادم چند سالمه؟ترم چندمم؟از کجا آقای... رو میشناسم(معرفم رو) پدرم چیکاره اس ؟ خلاصه یه آشنایی مختصر بین یک زن ۵۰ ساله معروف و یک دختر فضول .
رابطه ما همین طور ادامه داشت از فردای اون روز منو دعوت کرد به خونش تا با هم سناریو رو باز نویسی کنیم(اینجوری نگاه نکنین خب منم مطالعاتم کم نبود خیلی چیزها رو نمی دونستم اما خیلی چیزهای لازم رو هم می دونستم ) قرار بود یک هفته بعد سازمان زندانها به ما جواب بده و این یک هفته روزها من تمام وقتم رو غیر از زمان دانشگاه بقیه شو منزل خانم ف می گذروندم زن جالبی بود از هر ۵ ساعت حضورم در منزلش فقط ۱ ساعت مفید کار می کردیم و بالا خره سازمان زندان ها مجوز ۶ روزه برای رفتن به زندان رجایی شهر کرج رو به ما داد فقط هم برای دو نفر.
همون اوایل بود که متوجه شدم کمی حواس پرتی داره مثلا کاری که مدام تکرار می شد این بود که یه چیزی رو یه جا می ذاشت و بعد ۲۴ ساعت دنبالش می گشت.برای همین دیگه کار من شده بود که حواسم باشه چی رو کجا می ذاره و تا می گفت مثلا دفتر تلفن کو؟میرفتم میاوردم هنوز به فامیل صداش می کردم اما خیلی به رفتارش وارد شده بودم کم کم وقتی میرسیدم خونه هم زنگ می زد و یک ساعت هم تلفنی باهام حرف میزد دیگه عادت کرده بود دنبال چیزی نگرده و تا چیزی می خواست زنگ می زد به من که ویوا فلان چیز کجاست و من هم می گفتم.
تا رسیدیم به روز اولی که می خواستیم بریم زندان . رفتیم کرج و از هفت خوان رد شدیم تا رسیدیم به بند زنان .
خدا خیرشون بده این زندان بانهای اونجا از اون خانومهایی بودن که به شدت خانم ف رو دوست داشتن و بعد از اینکه ازش امضا گرفتن ما با مسئول بند رفتیم تو تا یه کمی با جو اونجا آشنا بشیم .این بند ،بند قتل بود اخه ما می خواستیم با خانومهایی که شوهراشون رو کشته بودن صحبت کنیم.
چشمتون روز بد نبینه وحشتناک بود امیدوارم بتونم درست توصیفش کنم(آهان اصلا همون روز اول ما اونجا ثریا حکمت(کارگردان فیلم زندان زنان)و گروهش رو دیدیم اون فیلم هم تو همون زندان بود اما اون چه توی زندان زنان می بینین بهترین سلولهای زندان بود اینی که من می گم خیلی بدتر از اوناس.
یه راهروی تنگی بود که دو طرفش سلول بود یه اتاق فسقلی با دوتا تخت دو طبقه از این تخت به اون تخت طناب وصل کرده بودن و لباسهای شستشون رو آویزون کرده بودن.راستش این مرحله رو سریع رد کردیم زندانبان هم هی تند تند توضیح می دادبه خاطر همین چیز زیادی یادم نیست فقط حالت انزجاری و تنفری که هنوز توی من مونده رو یادمه.
یه سلول خالی که توش وسیله هم نبود دادن به ما تا هم نماد زندان رو نشون بده هم خلوت باشه.لیستی هم دادن از اسامی زندانی ها با جرم هاشون تا ما خودمون ببینیم که با کی صحبت کنیم.
اولین نفر یه زنی بود(اینا رو خوب یادمه هنوز فیلمهارو دارم یعنی اصلا تنها نسخه فیلم ها پیش منه و بس) که منتظر اجرای حکمش بود یعنی اعدامش قطعی شده بود حالا حساب کنید اینو آوردن تو هم خانم ف رنگش پریده بود هم من نمی خوام بگم ترسناکه ولی خب اولین بار بود که یه قاتل محکوم به اعدام رو رو به روی خودم می دیدم ....
(از اینجا به بعد سعی می کنم ماجرای تمام اونایی که باهاشون مصاحبه کردیم رو بنویسم همشون قاتل شوهر کش بودن جز یکی که یه دختر هم جنس باز ۲۳ ساله بود اونو هم اتفاقی دیدیمش و تو بند مواد مخدری ها بود و من یه مقدار فیلم هم ازش گرفتم الان که بعد از ۷ سال دارم اینا رو می نویسم خدا می دونه چند تاشون اعدام شدن و رفتن!!!!چندین بار هم به خانم ف پیشنهاد دادم بریم ۲ روز همونجا و ۷ سال بعدش رو هم بگیریم و سر هم تدوینش کنیم هیچ کاریش هم که نکنیم یه فیلم مستند بی نظیر میشه اما متاسفانه نمیاد.)
از اونجایی که این پست چند قسمتی داره خشن میشه و من نمی خوام اینجوری بشه یه چیزی هم تعریف کنم یه کم از جو آدم کشی بیایم بیرون:
یکی دوسال بعد از اشنایی من و خانم ف من دیگه اکثر مسائل خصوصی زندگیش رو می دونستم و این رو هم برام تعریف کرده بود که یکی از اقایونی رو که سمتی هم در عرصه تئاتر دارن دوست داره و اون اقا به خانم ف پیشنهاد ازدواج هم داده اما چون خیلی مذهبی بوده نشده حالا خانم ف بعد از یک سال پشیمون بود و می خواست این آقا برگرده خلاصه نخندینا یه روز به من گفت آدرس یه دعا نویس گرفتم سمت ... بیا باهم بریم شاید بتونه ... رو برگردونه.تعجب نکنید این خانوم تحصیل کرده معروف و زیرک و زیبا هم در اثر جادوی احمقانه عشق تا حد یک دخترک تازه بالغ عاشق پیشه که برای رسیدن به اولین عشق زندگیش که احتمالا پسر نزدیکترین همسایه هست حاضره هر کار دور از ذهنی بکنه نزول کرده بود توقع نداشتید که من بگم نمیام ؟؟؟؟
ما به اتفاق یک روز صبح بعد از اینکه با اون خانوم صحبت کردیم تلفنی و گفتیم نباید کسی اونجا باشه و خصوصی بمونه و کسی خبردار نشود که خانم ف به انجا آمده و.....
رفتیم اونجا.
یه خونه دو طبقه قدیمی که ما از پله های مفروش رفتیم پایین و توی یه اتاق که کنارش پر جعبه های وسایل منزل بود و اصلا معلوم نبود که این خانوم در حال جمع آوری جهیزیه هست برای دخترش نشستیم روی زمین مقابل خانوم قلنبه ای با موهای مش شده ولی نه چندان مرتب و تمییز خوش پوش.
یه قرآن هم روی رحل بزرگ جلوش بود و بعد از سلام علیک و نگاه های کنجکاوش و سر در آوردن از اینکه من دختر خانم ف هستم آیا ؟؟؟؟ بالاخره جزئیات برای ایشان تعریف شد و دعایی گرفته شد جهت قرار دادن در بالش خانم ف و سر نهادن بر آن و خواب هفت پادشاه دیدن تا بعد از یک ماه آقای ... خودش دوباره سوار بر اسب سفید بیاید و خانم ف اینبار بله بگوید و بادا بادا مبارک.... البته یه سری دعاهای دیگه هم بود اما همین یه دونه باید توی بالش گذاشته می شد.
حالا حساب کنید که من یکی دو شب در هفته پیش خانم ف می موندم و یه تخت دو نفره داشت که سمت چپش مال من بود سمت راستش مال خودش ما اومدیم خونه و دعا رو جاسازی کردیم و شب شد و خوابیدیم یهو نصفه شب میبینم یکی هی میگه ویوا ویوا (اون قضیه فراموش و حواس پرتی خانوم ف هم که یادتون هست) و بالش رو به زور از زیر سرم می کشه بیدار شدم میگم بله؟؟؟؟؟؟میگه اینی که گذاشتی زیر سرت بالش منه این یکی مال تو می گم چرا؟؟؟؟؟میگه آخه این توش دعا نیستمنم گیج خواب بالش رو دادم اون یکی رو گرفتم چند دقیقه بع دوباره ویوا ویوا اینم نیست همون بود خلاصه منم بی خیال خواب شدم و همون بالش اولی رو خوب گشتم تا دعا رو پیدا کردم و خانم ف با خیال راحت بالش رو گذاش زیر سرش یه نفس راحت کشید و گفت:
آخیش خیالم راحت شد ترسیدم دعا تو بالش تو باشه یه وقت اشتباهی ...(اسم همون آقا رو گفت) قسمت تو بشه(البته خیلی جدی)
اینم اضافه کنم آقای... هیچوقت برنگشت و الان یه ۲-۳ سالی هم هست ازدواج کرده.(البته ایشون از خانم ف کوچکتر بود)
پ.ن:ای واااااااااااااااااای ای واااااااااااااااااااااااااااای می دونید چی شده در خصوص این بازی جدید(سرچ وبلاگی) منم یه سرو گوشی آب دادم ببینم چه خبر بوده که یه چیز عجیب دیدددددددددددم
آهااااااااااااااااااااااای مردم یه آدم خوار اومده اینجامی دونید چی سرچ شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خوردن بدن خانمهاای واااااااااااااااااااااااااااااااای روم تو دیوار به جدم من منظوری نداشتم برید یقه اونی که سرچ کرده رو بگیرید بی تربیت!!!! بی نزاکت!!!!!مسلما این شخص یک آقا بودهیکی نیست بگه آخه عزیزمن می خوای سایت س ک س ی پیدا کنی چیرا اینجوری سرچ می کنی آخه؟؟؟؟؟ همین میشه دیگه به جای اینکه به مقصود برسی می رسی به وبلاگ پاستوریزه ما و ضایع میشی خب.
حالا جالب بود که من اصلا یادم نمیاد از این مطالب بی ناموسی نوشته باشیم اینجا من؟؟؟؟؟ کاسپر؟؟؟؟؟؟یه همچین چیزایی؟؟؟؟؟خودم رفتم سرچ کردم همین جمله رو، ببینم چه ربطی به وبلاگ ما داره ؟؟؟؟؟که دیدم طرف حسابی به کاهدون زده خب عزیز من ای آدم خوار ای ظالم یه کم با دقت بیشتر سرچ کن کلمات کلیدی بیشتری بده به موتور جستجوبعدشم من طی این سرچی که کردم به نتایج آموزنده ای دست پیدا کردم کلی مطلب پزشکی بودالان هم ای آدم خوار به تو می گم طبق این مطالبی که من خوندم این کارا مشکل پزشکی داره از نخش بیا بیرون پس فردا مرض پرض میگیری بعد هی باید بیای سرچ کنی بیماری های دستگاه ت ن ا س ل ی بعد بازم ضایع می شی چون به وبلاگ ما میرسی
نوشته viva
من اوووووووووووووووووووووممممممممممممدددددددددددددددددددما
هه شلااااااااااااااااااااااااااااااااااام
اسم پستم خیلی خشنه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چند سال پیش فکر کنم سال ۷۸ یا ۷۹ بود به واسطه کسی که در زمینه تئاتر حکم استاد رو برام داشت با یک خانوم هنرپیشه خیلی معروف آشنا شدم اون موقع من دانشجو بودم و خیلی از هنرپیشه ها مثل فرزانه کابلی هادی مرزبان اصغر همت افسر اسدی و... استادمون بودن اما این کسی که دارم راجع بهش می گم توی دانشگاه تدریس نمی کرد.
همیشه وقتی توی تئاتر شهر میدیدمش با اون چشمای بی نظیر و فوق العاده جذابش و تمام حرفهای نه چندان مثبتی که در موردش میشنیدم یه جورایی خیلی برام مرموز بود .
همیشه وقتی پشت سر کسی چیزی میشنوم که خلاف عرف اجتماع هست اون آدم برام جالب تر میشه و فکرم رو مشغول می کنه .بماند که الان بعد از چندسال من و اون خانوم به دوستای نزدیک تبدیل شدیم ، با وجود اختلاف سنی زیاد ولی چون بچه ای نداشت و اغلب تنها بود خیلی وقتهامون باهم گذشته و دیگه می دونم اونچه پشت سر کسی می گن که دهه ۶۰ و ۷۰ جزو سوپراستارهای سینمای ایران بوده و هنوز هم میتونه روی خیلی هارو کم کنه یک کلاغ چهل کلاغ احمقانه ایه که زندگی یک انسان دوست داشتنی رو زیرو رو کرده.(البته نمی خوام بگم از اول چیزی نبوده ولی بیشترش دروغه تا واقعیت)
خلاصه یک شب همون استاد عزیز بهم زنگ زد که خانم ف می خواد یه فیلم مستند بسازه در مورد شوهر کشی و دنبال یه دستیار می گرده ،می خوای باهاش کار کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واااییییی منو میگی از خوشحالی بال در آورده بودم خلاصه بعد از یک صحبت طولانی و اینکه چیکار باید بکنم شماره خونه خانم ف رو بهم داد تا بهش زنگ بزن.
هیچ وقت اولین صحبتمون یادم نمیره من یه جوجه دانشجو بودم و این پیشنهاد از هر نظر برام بی نظیر بود .
و اون طرف خط کسی داشت با من حرف می زد که حتی قبل از آشنایی جزو هنرپیشه های مورد علاقه من بود.
خیلی گرم و صمیمی باهام حرف زد و مراحل کار رو توضیح داد ما باید میرفتیم سازمان زندانها و برای فیلم برداری در زندان مجوز می گرفتیم.برای فردا صبحش ساعت ۸ قرار گذاشتیم و آدرس خونش رو هم گرفتم تا صبح برم دنبالش.
بعد از این تلفن من بودم که توی خونه میدویدم و این خبر رو با ذوق و شوق به مامان و بابا می گفتم.
فردا صبح وقتی ساعت ۸ زنگ خونش رو زدم دل توی دلم نبود بهم گفت برم تو تا حاضر بشه .
رفتم تو خونش همونی بود که تقریبا فکر می کردم چندتا تابلوی بزرگ از خودش در کارهای مختلف و دو تا تابلو هم از مرلین مونرو به دیوار بود و خونه مخلوطی از تزئینات مدرن و سنتی رو با هم داشت. منتظر بودم کس دیگه ای هم باشه اما تنها بود بعدا فهمیدم که تنها زندگی می کنه.بی نظمی و شلختگیش رو تو همون نظر اول می تونستی بفهمی ولی خیلی بامزه بود تند تند دور خودش می چرخید و دنبال وسائلش می گشت هنوز خواب آلود بود.سیگار خاموشی توی دستش بود و داشت دنبال فندک می گشت .تازه می خواست چایی بریزه و خلاصه حس کردم یک ساعتی اونجا موندگارم و کلی هم خوشحال شدم دیدن این هنرپیشه ریز نقش معروف با موهای به هم ریخته چشمهای پف کرده در حالی که تند تند راه می رفت و گوشه کنار خونه رو زیر رو می کرد برام خیلی جالب بود همین جوری تند تند هم راجع به کار حرف می زد .خیلی مهربون بود و من دیگه دلهره ام از بین رفته بود.رفتارش منو یاد شخصیت کارتونی وروجک توی فیلم وروجک و آقای نجار می نداخت.
(خیلی دارم از اصل ماجرا دور می شم قصدم تعریف روزهای فیلم برداری در زندان بود و چیزهای عجیبی که با چشمهام دیدم و غیر قابل باور بودن اما فکر کردم شاید گفتن چگونه آشنا شدنمون هم جالب باشه به اضافه اینکه وقتی چند خط اول رو نوشتم آنچنان توی خاطراتم فرو رفتم که اصلا نفهمیدم چجوری به اینجا رسیدم!!!! به هر حال ببخشید و با اجازه این پست رو به دلیل طولانی بودن چند قسمتی می کنم و بقیه رو توی پست بعد می نویسم)
الان نوشت ۱:اسمی از اون خانوم نمی برم تا نخوام چیزی رو سانسور کنم،پس لطفا اگر کسی حدسی هم زد پیش خودش بمونه و عنوانش نکنه تا من بتونم راحت بنویسم.میسی
تا بعد...
نوشته viva
من اووومدددددددددددددددم
۱-پست قبلی شاهکار خودم بود این پست شاهکار پدر ارجمند ولی خدایی مدیونین اگه یه وقت به خانواده و ژن ما شک کنین
بابای من اصولا عادت نداره صبح زود از خواب بلند بشه و اگر خدای نکرده یه روز ساعت ۶-۷ بیدار بشه تا ۵ روز جبرانی می خوابه حالا از بد قضیه این ترم دوتا از کلاسای دانشگاه افتاده ساعت ۸
دوشنبه ها و سه شنبه ها ما هم کلی تعجب کردیم که بابا قبول کرده ساعت اول بره سر کلاس(بیچاره دانشجوهاش) خلاصه امروز هم بابا ۶ بیدار میشه و حاضر میشه و میره سر کلاس.(این قضیه عادت نداشتن به زود بیدار شدن به پستم ربط داره ها)
اینم بگم که بابام در عین حال که همه جا خیلی آدم شوخ و بگو بخندیه اما سر کلاس هیچ دانشجویی حق جم خوردن نداره و کلا خیلی جدیه.
حالا حساب کنید که میره سر کلاس بعد میبینه دو تا از دخترا هی دارن هر هر می خندن میگه شما به چی می خندین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(با عصبانیت)
دختره هم پررو می گه به کفشهای شما استاد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد بابا یه نگاه میندازه به کفشش می بینه ای وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای یکیش قهوه ایه یکیش مشکی(گویا صبح خیلی خواب آلود بوده)
حالا حساب کنید چه حالی میشه خلاصه تا آخر کلاس میمونه و بعدش با یکی از دوستاش قرار داشت اما نمیره و زودی بر میگرده خونه.ساعت حدود ۱ بود که مامان زنگ زده به قاه قاه می خنده میگم چی شده ؟؟؟؟؟؟؟
بعد ماجرا رو برام تعریف کرد حالا من از اینور می خندم مامان اون ور خط غش کرده از خنده صدای بابام هم میومد که داره غر می زنه به من نخندین
تلفن رو که قطع کردم بلافاصله ۵ دقیقه بعد خبر رو آنتن بود به هرکی که فکرشو بکنین زنگ زدم تعریف کردم.
بابا هم به اون دوستش که باهاش قرار داشته زنگ میزنه میگه من حالم خوب نیست مریضم می رم خونه استراحت کنم.بعد عصری دوستش زنگ می زنه مامان گوشی رو بر میداره اونم میگه حال مریض چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟مامانم هم دوباره غش میکنه از خنده(اینگده خومشل و بامزه می خنده)
و سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف می کنه .
خلاصه الان همه می دونن بابام امروز چیکار کرده و من برای اونایی که نمی دونستن این پست رو نوشتم(خلاصه اگه رازی چیزی دارین به من خصوصی بگین قول می دم کسی نفهمه)
۲-یه چیز دیگه هم تعریف کنم؟؟؟؟؟ یکی از بدترین سوتی های زندگیمه.
سال ۷۸ جشنواره بین المللی تئاتر فجر بود ما دانشجوهای تئاتر هم اصولا این زمان از بغل تئاتر شهر تکون نمی خوردیم اون سال یه بولتنی چاپ می شد از طرف مرکز هنر های نمایشی ما هم برای مرکز کار می کردیم و اغلب از صبح روزهای جشنواره توی تئاتر شهر بودیم (بچه های تئاتری می دونن این زمان ورود به تئاتر شهر کار سختیه)ما هم که کارت مخصوص داشتیم و دیگه خوش خوشانمان بود نمی دونم کسی اینجا روبرتو چولی رو می شناسه یانه؟؟؟ چولی یه کار گردان تئاتر ایتالیایی هست که توی آلمان کار می کنه و گروه تئاتر روهر آلمان رو داره .این روبرتو چولی هرسال توی جشنواره فجر شرکت می کنه و با گروهش که زنش ماریا(اگه اشتباه نکنم) هم جزوشونه میان ایران . من دقیقا نمیدونم چولی چند سالشه اما سنش زیاده یه مرد بلند قد چهار شونه که وسط سرش مو نداره و موهای پشت هم بلند و سفید و فرفری هست با چشمهای آبی و کلا خیلی گوگولیه.من خیلی دوستش دارم.
حالا حساب کنید اونسال ما حدود ۲۰ تا دختر و پسر باهم همکار بودیم و بین این ۲۰ نفر فقط ۵ نفر هم دانشگاهی بودیم و بقیه غریبه بودن و روابط و شوخیها با اونها در حد معمولی بود.
یه روز ما توی تریای تئاتر شهر نشسته بودیم و دوتا میز رو چسبونده بودیم به هم تا ۲۰ نفری دورش جا بشیم گروه روبرتو چولی هم دو روز بعد اجرا داشتن و چندتا میز اون ورتر نشسته بودن
همین جوری من داشتم چولی رو نگاه می کردم یکی از دوستام گفت چیه ویوا چرا زل زدی به چولی منم همین جوری به شوخی گفتم آخه چی میشد من زن چولی می شدم؟؟؟؟؟؟؟؟و یه آه هم کشیدم
(حالا حساب کنید بقیه جمع هم دارن به ما گوش می دن همونایی که من باهاشون فقط همکار بودم و اصلا شوخی آنچنانی نداشتم)
یهو دوستم گفت : یعنی واقعا تو حاضری زن این پیر کفتار بشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من خیلی جدی در حالی که دستم زیر چونه ام بود و داشتم همچنان به چولی نگاه می کردم گفتم:
آره من حاضرم زن این ک ی ر پَف تار بشم (واااااااااااااااااااااااااااااااااای فکرشو بکنین جای پ و ک توی پیر کفتار عوض شد) چقدر هم بلند گفتم
حالا خودم دارم منفجر میشم از خنده یعنی بشم آخر جمله رو دیگه نتونستم بگم خودم چشمام ۴ برابر زده بود بیرون بقیه هم همین طور بعد هرکی منتظر عکس العمل یکی دیگه بود و چند ثانیه هی همه به هم نگاه می کردن آخرش خودم هر هر خندیدم تا آقایون و خانمها اصلا جو یادشون رفت و هر هر زدن زیر خنده یادم نیست تا شب چجوری گذشت اما دیگه این سوتیه منو فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه و بس
(شرمنده همه دوستان جور دیگه ای نمی تونستم بنویسم حالا نگین چه بی تربیته هااااااااا)
نوشته viva
سلااااااااااااااااااااااام
واااااااااااااااااااااای من امروز یه گند بزرگ زدم
حدود ساعت ۲ بعد از ظهر یکی از دوستام قرار بود بیا محل کارم ساعت ۲:۱۰ بود که زنگ زدن منم در رو باز کردم (در ورودی مجتمع رو) من طبقه اول درست روبه روی پله ها هستم از در ورودی اصلی تا در ورودی واحد من یه حیاط کوچیک و یه پارکینگ هست و ۵-۶ تا پله .هنوز در آپارتمان رو باز نکرده بودم می خواستم وقتی دوستم رسید پشت در ،به روش این سریال چارخونه درو باز کنم و پخ کنم که بترسه(نه که یه کم من مرض دارم اصولا) خلاصه تا صدای پا شنیدم دیگه از چشمی نگاه نکردم و ییهو درو باز کردم و یک پخی با صدای بلند کردم که تا حالا خودمم همچین صدایی از خودم نشنیده بودم .
دیدین آدم می خواد یکی رو بترسونه وقتی میگه پخ خود به خود چشماش بسته میشه؟؟؟؟؟؟
(من مرده اوناییم که الان دارن امتحان میکنن ببینن چشمشون بسته میشه یا نه)
خوب منم چشمام بسته بود و وقتی بازشون کردم دیدم این همسایه بالایی که یه پیرمرد کوچمولویی هم هست پشت در آپارتمان من ایستاده با چشمای از حدقه بیرون زده داره نگام میکنه همچین نمه نمه خنده رو لبام ماسید و پایین پله هارو نگاه کردم دیدم ای داد بیداد دوستم هنوز از پله ها بالا نیومده.
حالا وضعیت رو مجسم کنید من خشکم زده ،پیر مرده داره از ترس سکته می کنه دوستم هم پایین پله ها روی پله آخر نشسته دلش رو گرفته هرهر می خنده.منم تا خنده اینو دیدم ییهو منفجر شدم حالا می خوام از همسایمون معذرت خواهی کنم خنده نمیذاره .بالاخره دست و پا شکسته معذرت خواهی کردیم و اومدیم تو بازم تا ۱ ساعت می خندیدیم .
و من بعد از این بی آبرویی دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارررررررررررررررررررم
نوشته viva
پ.ن: قالب جدید چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟
سلااااااام
من اومددددددددددددددم
یکشنبه صبح رفتم سونوگرافی رحم ،یه چند وقتیه همه چیم به هم ریخته و از نظم خارج شده،
خلاصه صبح که رفتم منشی برای ساعت ۱۱:۳۰ بهم وقت داد و گفت با مثانه پر بیا من سر راه یه عالمه آبمیوه خریدم و تا ساعت ۱۰:۳۰ پنج لیوان آبمیوه خوردم چشمتون روز بد نبینه گلاب به دیوار داشتم منفجر میشدم حالا هی به ساعت نگاه می کنم میبینیم ۱ ساعت مونده دیگه گفتم جهنم که باید پر باشه و پریدم تو دستشویی و بعد دوباره تا ۱۱ شش تا لیوان آبمیوه خوردم هوا هم که سرد دیگه هیچی رسیدم به محل سونوگرافی دیدم چندتا خانم نشستن هی تند تند دارن آب میخورن یکیشون هم یه بطری بزرگ آبمعدنی دستش بود هی می خورد هی یه بیسکوییت می خورد منم که اصلا فضول نیستم فقط دلم می خواست بهش یادآوری کنم که فقط مثانه باید پر باشه نه معده که خودش برای بغل دستیش توضیح داد من نمی تونم مایعات شیرین رو خالی بخورم و حتما باید با شیرینی یا شکلات بخورم باز من از روی کنجکاوی دلم می خواست بپرسم که آب معدنی که شیرین نیست بازم خودش توضیح داد که توی این آب قند ریختم(آهااااااااان می گم چرا یه کم کدر بود نگو آب قنده)
خلاصه من چون صبح یه بار اومده بودم اسمم اول بود منشیه اومده داد می زنه: خانم ویوا اگه داره میریزه بیا.(تا اومدم بپرسم چی باید بریزه ییهو دوزاریم افتاد حالا هم من خنده ام گرفته از طرز حرف زدن این هم اونایی که اونجا بودن هم هر هر دارن می خندن.)
منم گفتم نه یه کم صبر می کنم .بعد گفت هرکی در حال ریزشه بره تو یه خانومه بدو بدو رفت تو اتاق انگار در همون حدی بود که باید باشه .بالا خره کار اون تموم شد و دوباره نوبت من شد باز اومده داد می زنه مال کی داره میریزه؟؟؟؟؟؟
منم دیدم این اصلا حالیش نیست دفعه اول که اینجوری گفت گذاشتم به حساب مزه پرونی احمقانه ولی واقعا این رفتار برای منشی یه مجتمع پزشکی قشنگ نیست حدودا ۳۲-۳۳ ساله بود آدم توقع داشت یه کم سنگین باشه اما متاسفانه فقط وزنش سنگین بود.می تونست جور دیگه ای بپرسه .این خانومهایی هم که اونجا نشسته بودن انگار کلمه ای خنده دار تر از ریزش نشنیده بودن تا این دهن وا می کرد اینا اینور ریسه می رفتن ریز ریز نخودی میخندیدن.این منشیه هم احساس بامزگی می کرد هی دم به دقیقه تکرار می کرد.
بالاخره من رفتم تو و چشمم به جمال خانمی که سونوگرافی می کرد روشن شد (همه میگفتن خانم دکتر منم می گم خانم دکتر شما جدی نگیرید) ییهو چشمام گرد شد آخه وقتی تو نوبت بودم یه خانومی اومد تو کمی چاق با قد کوتاه موهای وز کرده نارنجی رنگ که از جلوی روسری سرمه ایش به طرز وحشتناکی اومده بود تو کوچه،۵۰-۵۵ ساله بود یه آدامس هم انداخته بو تو دهنش و هی تند تند می جوید و من می تونستم تمام دندوناش رو ببینم خیلی هم شل و کشدار و لاتی حرف میزد و از بخت نا میمون من اون خانم همین خانم به اصطلاح دکتر بود.
خلاصه خوابیدم و ژل رو مالید روی شکمم بعد با یه دستگاه کوچمولو شروع کرد تو رحم رو دیدن که ییهو یه جیغی کشید که گفتم هیچی بدبخت شدم احتمالا یه اژدهای دو سر اون تو دیده
میگم چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟میگه یه کیسته!!!!!!!!!!!!!!!!
دلم می خواست بکوبم تو سرش خب کیست که چیز عجیبی نیست ۹۵٪ خانمها دارن،یعنی این خانمه تا حالا کیست ندیده بود؟؟؟؟؟؟؟
بعد می گه ش و رت ت و یه کم بزن پایین خب منم یه کم کشیدم بعد میگه چیه این؟؟؟؟؟اشانتیون نشونم می دی قشنگ بکش پایین!!!!!!!
واااااااااااای من نمی دونم چرا همه یه جوری بودن انگار کمال همنشین درهمشون به شدت اثر کرده بود .
خانومه هم فضول واسه یک دقیقه اش بود حالا گیر داده به من هی بلند بلند می پرسه:
-دوست پسر داری؟؟؟؟؟؟؟
-با دوست پسرت ....؟؟؟؟؟؟؟؟
کم مونده بود بکوبم تو سرش بابا به توچه؟؟؟؟؟؟
اصلا اینا چه ربطی به سونوگرافی داره؟؟؟؟؟
خلاصه کار به جایی رسید که وقتی جواب سونو رو عصر بردم پیش یک خانم دکتر متخصص وقتی رو به روی دکتر نشسته بودم همش تو ذهنم این جمله می چرخید که: چه خانم دکتر باشخصیتی
با من ازدواج می کنید دِن دِن ؟؟؟؟؟؟
نتیجه علمی :یه کیست ۶*۸ سانتی متری دارم دکتر هم بهم قرص داده گفته زیاد فعالیت نکن ممکنه بترکه.بد تر از همه ورزش رو هم ممنوع کرده.
اگه یکم همه چی برا عجیب بود برای اینه که من تا حالا سونو گرافی نکرده بودم خب.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این مطلب به مطلب بالا هیچ ربطی نداره ولی باید بنویسمش.
سر ماجرای تقسیم دریای خزر یاد یه مطلبی افتادم که خیلی وقت پیش تو یه کتاب خونده بودم:
محمد شاه وزیری داشته به نام حاج میرزا آغاسی . در زمان وزارتش روسها از ایران دریا خزر رو می خوان این هم می گه :مقداری آب شور در شمال مملکت داریم که آنرا هم به روسها می دهیم.
یعنی این آدم حتی سر سوزنی از منابع زیر زمینی و ارزششون اطلاع نداشته و به راحتی و فقط به خاطر اینکه این آب شوره می خواسته کل سهم ایران رو به روسها بده.
دریای خزر ما هم با اینکه امروزه دیگه یک بچه هم از ارزش منابع زیر زمینی باخبره با این حال تقسیم شد ۱۱٪ هم به لطف و مرحمت روسها به ایران اعطا شد.کاش ماهم می تونستیم شهر های شمالی رو تکه تکه کنیم و به ازا هر قسمت درصدی از آب خزر رو بگیریم.
پ و ت ی ن به ایران آمد و به مردم ما لبخند زد و گفت که دوست باشیم و مهربون باشیم و به همین راحتی دریای خزر مان نیست شد.عجب!!!!!!!!!
نوشته viva
سلام
باید زودتر آپ می کردم به حرمت شاعری که خیلی زیاد دوستش داشتم.(عجیب که او سه شنبه رفت)
سه شنبه؛
چرا تلخ و بی حوصله؟
سه شنبه؛
چرا این همه فاصله؟
سه شنبه؛
چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ!
سه شنبه
خدا کوه را آفرید!
----------------------------------------------------------------
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه
تکیه داده ام!
-----------------------------------------------------
در این زمانه هیچ کس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست
خدای ما اگر که در خود ماست
کسی که بی خداست پس خودش نیست
تو دست کم کمی شبیه خودش باش
در این جهان که هیچ کس خودش نیست
چیز ی برای گفتن ندارم روحش شاد
نوشته viva
شلااااااااااااااااااااااااااام
هوررررررررررررررررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااا
من الان خیلی خوچحالم خیلی خیلی خیلی
میدونید چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همین ۵ دقیقه پیش یعنی یک و پانزده دقیقه بامداد ییهو موبایلم زنگ خورد
فک می کنید کی بووووووووووووووووووووووود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حدسشم نمیتونید بزنید..............
.
.
کاسپررررررررررررررررررررررر داشت از فرودگاه امام میومد سمت خونه.اومده ایراااااااااان
واااااااااای باورم نمیشه از صبح منتظر بودم زنگ بزنه تولدم رو تبریک بگه اما نزد .نگو طفلک تو راه بوده منو بگو که فکر کردم چیگد بی معرفته!!!!!!!!!!!!!!!!
واااااااااااااااااااااااای وقتی گفت ایرانم شاخ در آورددددددددددددددددم
الانم تو راهه تا ۱ ساعت دیگه می رسه خونشون.
من خیلی ذوق مرگم واقعا روز تولدم سور پرایز شدم
کاسپر جون جونی انگده ذوق کردم که زودی اومدم اینجا برای همه تعریف کنم دوستم خیلی دلم برات تنگ شده دوسیت داررررم بووووووووووووووووووووووس
خدایی دوست به این با معرفتی تو عمرتون ندیدینا.
خب دیگه خیلی هیجان دارم برم ببینم میتون حاضر شم برم دم خونشون ببینمش یا نه!!!!
به زودی مفصل با هم آپ می کنیم
تا بعد...
بعدا نوشت:اگه فکر می کنید من بی خواب شدم اشتباه میکنیدا من همین ۵ دقیقه پیش از خونه کاسپر اینها برگشتم یعنی همون موقع زودی حاضر شدم رفتم دم خونشون تا بیان
(توضیح داده بودم که ما همسایه هستیم یعنی ما طبقه ۷ و کاسپر اینها طبقه ۵ هستند)
وقتی از آسانسور اومد بیرون منو ندید ییهو مامانش منو دیدن اشاره کردم هیچی نگید بعد این خنگول مشغول آوردن چمدونش بود که ییهو ما تو بغل هم بودیم و داشتیم همدیگرو میچلوندیم.الان هم برگشتم بخوابم کاسپر هم رفت ایستیراحت کنه .
شب به خیر
راستی کاسپر یادت رفت کادوی تولدم رو بدیا.فردا بده خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نوشتهviva
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
هوررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااا تولدم مباررررررررررررررک
این متن پایین رو دو سال پیش شب تولدم توی وبلاگ قبلی مشترکمون با کاسپر نوشته بودم(یه کم پایین تر توی همین پست)
حالا دو سال گذشته وقتی خوندمش از ناامیدی که توی متن هست خنده ام گرفت توی این مدت خیلی خودم رو تغییر دادم و فکر کنم این واقعا خوبه.خیلی خوبه که آدم پیش مشکلات کم نیاره این خوب نیست که آدم مشکلاتش رو تو دلش نگه داره و بخنده،خنده ای که پشتش شادی نیست من توی این دو سال یه ویوای دیگه ساختم یکی که اگه همچنان نیشش تا بناگوشش همیشه بازه اما تو دلش هم میخنده غصه ها هنوز هم هستن اما یه جور دیگه یه شکل دیگه جوری که اصلا انگار نیستن.
همیشه به خودم میگفتم یادت باشه که این لحظه ای که درش هستی دیگه هیچوقت تکرار نمیشه همیشه برای خودم مثال می زدم که ۱۸ سالگی ۱۹ سالگی و... اگه تمام شد و رفت دیگه حتی اگه ۱۰۰ سال عمر کنی هیچوقت هیچوقت ۱۸ ساله نمیشی شاید خیلی از صحنه ها تکرار بشن اما اون ها هم چون تو زمانهای مختلف هستن پس تکراری نیستن .
توی این ۲ سال تونستم واقعا این چند خط بالا رو همیشه و تو سخت ترین شرایط برای خودم تکرار کنم و همین باعث شد که من یه آدم دیگه بشم.
من همیشه اون بیت شعری رو که تو متن پایین نوشتمش قبول دارم و مطمئنم که آدم میتونه سخت ترین و بدترین شرایط رو برای خودش و به نفع خودش عوض کنه دیگه پشت خنده هام یه دنیا تنهایی و غصه نیست دیگه اعتقاد ندارم آدمی که به دنیا میاد باید بجنگه ، باید بد باشه تا بتونه زندگی کنه دیگه به هیچ کدوم از جملات پایین هیچ اعتقادی ندارم درسته که خودم این مطلب رو۲ سال پیش نوشتم اما الان به جز اون یک بیت شعر حافظ دیگه حتی یک کلمه اش رو هم قبول ندارم از نوشتن اون خزعبلات پشیمون نیستم مهم اینه که دیگه اون نوشته مطابق طرز فکر من نیست.
خدایا شکرت به خاطر اینکه کمکم کردی ،خدایا منو به خاطر تموم ناشکری هام ببخش ،ببخش که یادم رفته بود چقدر چیزای خوب بهم دادی .
فردا تولدمه و من دیگه ناراحت نیستم.
این هم متن ۲ سال پیش:
پنجشنبه، 5 آبان، 1384
من نمی خوام به دنیا بیام
سلام
من دلم نمی خواد فردا دوباره به دنیا بیام یه سال دیگه،یه تولد دیگه ،یه سری کادو و تبریک دیگه ،ولی همه اینها یادم میاره که یک سال گذشته و یک سال بزرگتر شدم ،یادم میاره که خیلی از آدمهایی که پارسال در کنارم بودن امسال نیستن مثل همون کله پوک دوست داشتنی(casper) که الان هنده ومن به اندازه تمام نبودن هاش دلم براش تنگ شده فردا تولدمه و من دلم میخواد دوباره ۴ ساله بشم یک کم بزرگتر یا یک کم کوچکتر ولی دلم میخواد همون بچه ای بشم که با یک بادکنک صورتی به اوج لذت می رسید و با ترکیدنش غم تمام عالم می ریخت توی دل کوچیکش و بعد با گرفتن یک شکلات اون تمام غم عالمش خیلی زود از دلش می رفت و دوباره می خندید،خنده ای که پشتش یک دنیا غصه و تنهایی نباشه ، میگن اونی که گریه میکنه یک درد داره و اونی که می خنده هزار درد .گرچه الان اشکم صفحه مانیتور رو تار کرده ولی ...بازم می خندم ! من پرروتر از این حرفهام!!!!
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
وقتی به دنیا میای همون لحظه اول سروته میگیرنت و یه ضربه میزنن بهت تا بفهمونن و بگن آهای تازه وارد اینجا به کسی خوش آمد نمیگن ،از اولش همینه ضربه ضربه ضربه ...با همون ضربه بهت میفهمونن که کجا اومدی !خودت رو آماده کن این ضربه در مقابل ضربه های سالهای بعد هیچه باید به دردناک تر از اینها عادت کنی !اینجا حقت رو برات کنار نذاشتن تا دودستی تقدیمت کنن ،حق تو ممکنه با حق خیلی های دیگه یکی باشه باید زرنگ باشی و از چنگ دیگران درش بیاری.با همون ضربه اول برای اولین بار گریه میکنی و با این گریه فریاد می زنی آهای آدمایی که همه چی رو حق خودتون می دونید آهای مردمی که دوست داشتنتون از سر خودخواهیه برید کنار ،یک کم جمع تر زندگی کنید فقط جمع تر نمی گم مهربونتر که مهربونی مدتهاست یادتون رفته ،یه جایی هم به من بدید ،منم اومدم نه به خواست خودم بلکه به جبر ...
اومدم تا کنارتون زندگی کنم ،تا حقم رو بدزدم البته اگه زرنگ باشم ،پاک پاک اومدم تا ناپاکی رو از شما یاد بگیرم،یادبگیرم دروغ بگم همون طور که شما میگید ،فریب بدم ،خوردتون کنم و زیر پام بذارمتون،پاک اومدم تا پر از گناه و آلودگی برم این محصول دنیاییه که شما به کارخانه آشغال سازی تبدیلش کردین،اومدم تا بعد از چند سال بشم یکی مثل خودتون تا فردا روزی منهم همه غصه هام رو سر تازه واردی تلافی کنم تا دق دلی تمام گناه هامو سر از راه رسیده ای خالی کنم اونوقته که دیگه به چشم غریبه نگاهم نمی کنید بعد با هم میشینیم و تمام گناهمون رو میندازیم سر آدم که چون نتونست هوسش رو کنترل کنه از بهشت بیرون شد و اگر چنین نمیشد الان جای همه ما همون بهشت بود (البته بعید میدونم بهشت هم از دست دورویی انسان در امان می موند!!!)و به هم میگیم ما همگی چوب خبط پدرمان آدم را می خوریم و به این ترتیب خودمون رو از سنگینی بار گناه خلاص میکنیم و باز با وجدان آسوده به زشتی ها ادامه می دهیم.
نه من از پرده تقوی به در افتادم وبس پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
* توضیح :بهشت دوم به معنی از دست دادنه!!!!
بگذریم... اصلا چه معنی داره آدم شب تولدش اینقدر منفی ببافه؟؟؟؟؟
تمام
نوشته شده توسطviva
شمارش معکوس شروع شد...
۸
۷
۶
۵
۴
۳
۲
۱
بوم دنگ بنگ جنگولک به دنیا می آید...
خودمونیما پیرزن (خوب داری میشی دیگه) مامان پری بیچاره چی کشیده بوده از دست تو این روزا هشتاد سال پیش !!! آخی دلم سوخت واسش...
دارم همین الان میگما هفته دیگه تولد ویوا هستش از همین الان شروع کنید تبریک گفتن
زوووووووووووود زووووووووووووود
بدو بدو آتیش زدم به مالم...
حاجی وایسا ته صف ... یهنی که چی حاج یونسی که باش من خودم هستم تو کی هستی
(سخت نگیرید تازه امتحانام تموم شده هنو یه نموره مغزم یک و دوش میزنه خودش خوب میشه)
آهای ویوا هل نشی خودتم به خودت تبریک بگیا !!!
من که میدونم الان در بعضی مناطق وجود نیمه مبارک شما الان عروسیه
حالا بگو ببینیم کادو چی میخوای با DHL (بابا خارجی) بفرستم خدمت حضور انورتون ؟؟؟
بگووووووووو خواهش میکنم بگو دیگه...
تفلد تفلد تفلدت مبارک ... دمبت سه چارک ( الان نگین میاد غلط های املاییم رو درست میکنه)
خوب چون این پست پیش در آمد تولد ویوا ا دیگه چیزای دیگرو نمینویسم
تا بعد ...
پ.ن. دوستان عزیز از پذیرفتن مهمان بدون کادو (برا منم باید بگیرینا ) معذوریم
راستی این سریال خوب چیزییستا ( میوه گندیده رو میگم)
دو کلوم گله گذاری با ویوا :
یه وقت با دوستت چت نکنیا خسته میشی
CaSpErrr
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
می خواستم یه چیزی رو تعریف کنم آما به دلیل اوضاع نابسامان روحی این کاسپر قلنبه تصمیم گرفتم یه پستی بنویسم که یه کم حال این بچه عوض بشه.این پست کاملا مخصوص کاسپر هست در نتیجه اگر کمی در درکش دچار مشکل شدید ناراحت نشین البته سعی می کنم تا کاملا توضیحات مفهومی رو لحاظ کنم.
من و کاسپر حدودا ۱۱ ساله که باهم دوست هستیم کسانی که وبلاگ مارو می خونن می دونن که الان چند ساله که کاسپر برای ادامه تحصیل رفته هند البته این خنگول بیشتر از اونکه اونجا باشه تو این مدت ایران بوده ،اینا رو نوشتم چون برای مقدمه لازم بود.
چهل سال بعد در چنین روزی:
اول بهتره افراد رو معرفی کنم
۱- ماهتوگولپالاشما :شوهر کاسپره دیگه یه هندی مهاراجه اصیل کلمبیایی جامائیکایی انگولایی، یه ۳۰ سالی هست که کاسپرو گرفته ،یه کم چاقه ولی شکمش خیلی گنده اس سرش هم محض رضای خدا یه دونه مو هم نداره به شدت از داشتن زنی به خانمی و کدبانویی کاسپر خوچحاله و سالی یکبار برای جبران زحمات کاسپر نازنینش اونو میبره به کنسرت آقا تاریکه(این آقا تاریکه رو دیگه نمی تونم توضیح بدم شرمنده) حاصل این زندگی موفق ۹۸۵۶۴۳۲ فرزند،عروس،نوه،نتیجه،نبیره و ندیده(که البته اینا دیدن دیگه)هستش .
۲-کوچولاهی :کوچولاهی اِبن ماهتوگولپالاشما (تعجب نکنید الان زبان هندی اِبن نداره این یادگار حمله اعراب به هندوستان و تصرف اونجاست .بعدا اتفاق میفته) پسر ته تغاری کاسپره که هنوز ازدواج نکرده.
۳-ویوا: خب منم دیگه
۴-تارزان نهصدو چهل و پنجم:نهصدو چهلو پنجمین شوهر منه که به تازگی بر اثر فشارهای عصبی به رحمت خدا رفته.(کاسپر جان رو آب بخندی عزیزم نیشتو ببند من الان عزادارم احمق)
۵-مامان سی سی :مامان کاسپر که همچنان درتهران مشغول خرید خرده فرمایشات کاسپر و فرستادن اونها به هند هستن البته الان ۳۰ سالی هست که پدر بزرگوار کاسپر یک شرکت صادرات به هند تاسیس کرده و نون سنگک و سس مایونز و نون بربری و رب گوجه فرنگی و ریمل اورآل صادر میکنن.
۶-رودابه:دختر منه(آخه اون موقع دوباره اسامی اساطیری مد شده ) حاصل نهصدو خورده ای ازدواج همین یه بچه اس ۲۰ سالشه . خوشگله از شوهر ۴۲۸ یا ۴۲۹ ممه (ممه نه ها چهارصدو بیست و نهممه)
۴۰ سال دیگه که مثل الان نیست ما هی خودمون و بکشیم تا سرعت این اینترنت کوفتی بالا بره اون موقع یه تچنولوژی جدیدی هست به اسم فِرتوشماچاق که وقتی مثلا من به کامپولوترم میگم روشن شو فورا روشن میشه و فرتی تصویر این کاسپر میاد رو صفحه که با نیش باز داره منو نگاه میکنه ،فرتوشماچاق یعنی فرتی می ریم توش و ما چاق سلامتی می کنیم باهم.منم در ۲۲ مهرماه سال ۱۴۲۶ از طریق فرتوشماچاق دارم با کاسپر حرف می زنم.
حالا بقیه ماجرا :
من ـ سلام کاسی جون حالت چطوره ؟ ماهتوگولپالاشما حالش خوبه ؟ بچه ها خوبن؟؟؟(بعلت ازدیاد از نام بردن یکی یکیشون معذورم)
کاسی ـ (با نیش باز همچنان خوچحاله بچه) آره خوبیم همه ،تو چطوری ؟تسلیت میگم غم آخرت باشه (احمق هنوز نیشش بازه ها)
من ـکاسی همین فردا ۶ آبان منتظرتما بیا ایران دیگه .
کاسی ـ روتو کم کن تو هنوز هم نمی خوای یه سفر بیای هندو ببینی؟؟؟؟
من ـکاسپر جان من الان عزادارم تازه یه عالمه کار دارم هنوز لباسم و خیاط اماده نکرده آخه می دونی دوهفته دیگه عروسیمه تو نمی شناسیش تارزان نهصدو چهل و ششمیه بیا ببینش با بچه ها بیای.... اِ نه نه غلط کردم جا نداریم منتظر تو و ماهتوگولپالاشما هستیم . یوهو یوهو یوهو (دارم گریه می کنم یاد شوهر مرحومم افتادم)
کاسی ـگریه نکن ویوا جونم می دونم سخته ولی تو صبرت زیاده.
من ـکاسپر جون جاش خیلی خالیه آخه.یوهو یوهو یوهو(گریه اس دیگه )
کاسی ـ حالا بذار ببینم می تونم زود تر بیام ایران یا نه؟
من ـ آره بهم خبر بده مامانت داره یه بار جدید برات میفرسته ۲۴۶ تا هم ریمل اورآل توشه اگه می خوای بیای بگو دیگه نفرسته فعلا. ببینم درست چی شد بالاخره تموم شد؟؟؟؟؟
کاسی ـ راستی ویوا یه نامه از کالجم فرستادن ...(ببخشید اینا دیگه خصوصیه ولی خود کاسپر فهمیده )
من ـ باشه حتما. ببینم یه عکس جدید از این کوچولاهیت بفرست خاله قربونش بره ببینم چه شکلی شده شاید قسمت شد رودی (همون رودابه)رو دادم بهش .دفعه قبل بهت گفتم عکس بفرست مثل اینکه عکس بچه گیهای ماهتوگولپالاشما رو فرستاده بودی با اون چشمای لنگه به لنگه اش بچه ام دید طفلکی ترسید تورو خدا ایندفعه عکس درست بفرست.
کاسی ـ واااااااااااااااااااااا خیلی هم دلش بخواد عکس کوچولاهیم بود بچه با هزار ذوق و شوق رژ لب منو زده بود به لبش گوشه عکس رو بوس کرده بود که این دختر تو خوشش بیاد (آخه کوچیولاهی خیلی رمانتیکه)
من ـ (یه کم رنگ به رنگ میشم بعد یاد اون عکس میفتم و هر هر می خندم) باشه کاسی جان مثل اینکه یکی از نتیجه هات بهت آویزون شده یه چیزی میگه هی برو به کارت برس منتظرتم زود بیا دوسیت دارما بوووووووووووووووووووس
کاسی ـ باشه حتما ، بووووووووووووووووووووووووس.
حالا لطفا برگردید به زمان حال ،
آی ،آخ ،اوف،وای خب بابا چیرا میزنین خب تخیلاتم یه کم قویه همین مگه چیه؟؟؟؟؟
هیچ توضیحی ندارم بدم بعد از این همه چرت و پرت نوشتن دیگه حرف حسابم نمیاد.
تا بعد...
نوشته viva
آخ چه آرامشی داره باد کردن آدامس خرسی و رکورد زدن واسه بیشتر باد کردنش و چه حس خوبی داره وقتی میچسبه رو دماغت !! مخصوصا وقتی داری با یه ماشین دیگه کل کل میکنی و هی میپیچین جلو هم و یه لحظه طرف نگاهت میکنه و همون موقع باد آدامست میترکه و میچسبه رو مماخت مطمئنا راننده واست طلب شفا از درگاه یکی از هزاران خدای موجود در هند میکنه و پیش خودش میگه ای بابا این دیگه چه ...خلیه
یه چند روزیه از پنج شنبه تا حالا دقیقشو بخواین کارم شده همین ( ویوا میدونه من هنگ می کنم بهترین آرام بخش برام رانندگی و ریسینگ ) حالا برای تنوع این آدامس خرسی رو هم بستم تنگ داستان که بیشتر آرومم کنه چون اینجا ویوا نیست کنارم که خل بازی در بیاریم و آروم شم
حالا میگن همه
راست میگن همه
در به درم کردی تو کردی
دیوونه و شوریده سرم کردی تو کردی
یه چهار پنج ساعتیه خانوم هایده داره بهم حال میده اونم چه حالی
(آلبوم جدید هایده تا ماه آینده به بازار میاد بشتابید بشتابید تا نایاب نشده مثل بنزین)
چه ربطی داشت ؟؟؟؟
الان همه میگن این قاطی کرده .....آره خب قاطی کردم امتحان دارم فردا ( تجدیدی) و نشستم دارم هذیونای مغزم رو تایپ میکنم
ای دل غافل دیگه از ما گذشت ...
دلم تنگ شده واسه اینکه چهار ساعت یه بند واسه یه دختر ( بهتر ویوا باشه مسلما) فارسی درد دل کنم اینجا هرچی از ایرانیا میشناسم پسرن و دلم نمیخواد بدونن منم بعضی وقتا میشکنم منم میتونم غربت رو های های گریه کنم ...
اصلا ولش کن به تیریپ وبلاگمون نمیاد این مدلی حرف بزنیم
کله پوک جماعت رو چه به این حرفا اون روز به یه دوستی میگفتم مود دری وری نوشتن ندارم الان زیادی رمانتیکولانسم بالاست اونم که حال نمیده بنویسی تو بلاگ دوستمون لطف زیادی داشت و گفت تو بنویس رمانتیک شما دوتا هم خود به خود طنزه
میدونم همه خیلی وقتا خودشون رو با کسی یا چیزی گول میزنن ، یه وقتایی میدونین طرف کلهم جمیعا جمیعات دروغه ها ولی بازم انقدر ناباورانه و آگاهانه خودتون رو گول میزنید که نه بابا این آدم عوض ( در حقیقت عوضی) شده و با تمام وجود در لحظه تمام خاطرات درخشان تنها گذاشته شدنتون رو فراموش میکنید و با آغوش باز به استقبال شکسته شدن بعدی میرین که هر کی ندونه فکر میکنه خیلی کددی هستین و هیچ تجربه ای در مورد مسائل این چنینی ندارین و خبر نداره که شما دچار آلزایمر خودخواسته* شده اید
چیرا آخه من آدم نمیشم هاااان ؟؟؟ بمیرم برات ویوا تو تا آخر عمر جور این درد منو میکشی
آقا جون یکی نیست بگه دم امتحانای ترمت این چه حرکت بی شعوری بود که تا طرف ساعت ۹:۳۰ شب زنگ میزنه میگه دارم میرم بمبئی برنامه دارم توام سه تا نفهم تر از خودتو سیخ بزنی که بریم اونجا و با کمال حماقت اونم راه بیفتن دنبالت و راه چهار ساعته رو دو ساعته پرواز کنی به شوق دیدن آدمی که ده ماه و هفت روز به انتظارت گذاشته بود ... بعد صبحم به دلیل حجم ترافیک امتحانی همگی برگردیم بدون یه دقیقه خواب ... خب به این میگن حرکتی امپرسیونیسمی ( یه چیز تو مایه های همون لحظه ای خودمون ) یا آنارشیستی ( اگه زبونم لال تو جاده لاستیکی میترکید یکی می افتاد اون یکی غش میکرد )
حالا من هی میگم مغز من تاب تاب عباسی میزنه خب این دوروبریهای من که الاکلنگن
یه مثلی هست میگن تو سفارت هند ویزا رو فقط به شرط آکبند بودن مغزهای آماده به فرار و اطمینان از ... خل بودن طرف صادر میکنن ، شکم توش نیست .. اگه شرایطش رو ندارین خواهشا مزاحمت کار آقایون نشین و الا بفرمائید ته صف ...
خب حالا رفتی تا اونجا ، یار غارت رو هم دیدی دلتنگیت هم سر اومد ذوقمرگی مزمنت هم که الحمدا... تحت کنترل بود دیگه دردت چیه !!!
چرا دیگه هیچکی جرات واقعی بودن رو نداره؟ چرا مجبوری برای داشتنش گفتن دوست دارم رو تو ارکان روزه *بگذاری و بعدشم نعوذ بالله نگیش که اگه گفتی دیگه نداریش !!!
من هیچی نمیدونم دیگه نمیدونم چی میشه شایدم دلیل پژمرده شدن دلم همینه چون قلبم و مغزم خسته شدن بسکه مناظره کردن و نتیجه اش به دادگاه بعدی موکول شده !
ولی دو تا چیز رو دلم خیلی میخواد کاش که تجربه اش میتونست یه مزه دیگه ای داشته باشه نه تلخ و شیرین ... و یکی دیگه اش گفتم شیرین دلم نون خامه ای خواست
به به ، به سلامتی الان دو ساعتی چت داشتیم با دوستمون و زدم نابود کردم هر چی ساخته بودم نگفته بودم که روزه خوار خوبی هستم ( ویوا هم همین )
خدا میدونه چی قراره پیش بیاد دیگه خسته شدم از فکرشم حتی !!!!!
* آلزایمر خود خواسته : نوعی درد بی درمان که فقط در انسانهای اولیه کشف شده و هیچ راه علاجی هم جز خودخوری ندارد. این مرض به راحتی باعث عدم تعادل فکری و روحی میشود و شما رو در برابر ناملایمات زندگی دچار فراموشی میکند در نتیجه هرگاه حتی کسی شما رو دو ساعت قبل کشته بود رو هم ببینید یادتون نمیاد و دوباره اجازه مرگ خود رو با کمال میل و ذوق صادر میکنید ،همچنین این مرض باعث روزه خواری در افراد میشود ( از نوع کله پوکیش )
* روزه در زبان این بلاگ: این روزه به هیچ وجه ربطی به روزه ماه مبارک رمضان ندارد و هدف از آن روزه سکوت است در مقابل هر آنچه شما نفهمانه هوسش رو میکنید از جمله کلمه نا مانوس دوست دارم ( i love you وقتی طرف خارجکیه ) که آااااای رابطه به باد میده آآااااااااااای رابطه خراب میکنه عین الان که من برجک های رابطه رو با خمپاره زدم که مبادا اثری بمونه
واییییییی چه اتفاق بدی افتاد ویوا این دیگه زیادی گند بدی بود که زده شد بیا تو قسمت خصوصی بهت بگم بر باد رفتم ..... یکی منو برسونه ایران دچار حمله قلبی شدم وااااااااایییییییی تموم شد همه چی
Casper
سلاااااااااااااااااااااااام
من بعد از یک غیبت مشکوک اومدم که به هیچ کدومتون نگم چرا نبودم و کجا بودم . اصلا هم اهل توضیح دادن نیستم دلمم خیلی پره(کاسپر جون تو هم اینجوری یه وری نگاه نکن اعصاب ندارم) یه عالمه هم غر دارم میخوام بزنم و برم . هیییییییییییییس ساکت مگه نمی بینی غر دارم ؟؟؟؟؟؟
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدایا ،کاش نسل بعضی انسانها هم همانند دایناسور ها از روی زمین پاک می شد یا حد اقل در جرگه مردان س* ی *ا *س* ت* قرار نمی گرفتن و یا باز هم حداقل حداقل دعوت هر خراب شده ای را قبول نمی نمودند و ایرانی بدبخت را مضحکه هر کس و ناکسی نمی کردند.
گفته شده که گویابه لطف و عنایت آقایان دیگر هیچ ه*م*ج*ن*س بازی در ایران وجود ندارد و جالب تر اینکه مردم ایران آزادترین مردمان جهان هستند(به جان خودم هر دو مورد رو با گوشهای خودم شنیدم) فرمودند به خبرنگار آن شبکه اجنبی مطرود( که مرگ بر کشورش باد) که شما میکروفون به دست بگیرید و در خیابان از هر کس که می خواهید بپرسید و آنها همه به شما خواهند گفت که ما آزاد هستیم و من در همان لحظه آرزو کردم که حناق بگیرد این خبرنگار اجنبی که لال بود و نگفت مردم بدبخت اگر چیزی جز این بگویند که همانی که شما به آن می گویید آزادی را هم نخواهند داشت.
وچقدر زیباست که من در یکی از آزادترین کشورهای جهان زندگی می کنم و از ترس فیلتر شدن وبلاگم نیست که کلمه ر*ئ*ی*س ج*م*ه*و*ر را اینگونه تایپ میکنم بلکه تنها و تنها به خاطر زیبایی نوشته ام است تا شاید شما خوشتان بیاید.
و خوشحالم که اگر دیگران ما را تحقیر می کنند مردم همدل و همیشه در صحنه ما جمعه به نماز جمعه می روند و یکصدا فریاد می زنند مرگ بر آمریکا تا مشت محکمی به دهان استکبار بکوبند.
و البته باز هم خوشحالم از اینکه میبینم ایرانیان شاید آزادترین نباشند اما قطعا صبورترین مردم جهانند.
می بینید که انسان چقدر می تواند دلایل مختلف برای خوشحالی و زیبا بینی داشته باشد.
یک نوشته بدون اسمیلی از سر همدردی با نسل منقرض شده دایناسورها
تا بعد...
نوشته viva
۱- اومدم اعلام کنم که هنوز هستم فقط کمرم دو روزه بر اثر هیجانات ورزشی و همچنین رقاصی پیاپی دچار سانحه شده و قادر به نشستن هم نیستم الانم سر خودم رو گول مالیدم و در صحنه حاضر شدم که بگم من ناپدید نشدممممممممم ...
۲- اون مهاراجه که دنبالش بودی منو بندازی بهش پیدا شده ولی میگذارمت در خماری که حالشو ببری ...
۳- پریشب انقدر گلاب به روتون ... ریختیم در حلقمان که به ناچار ترودی من رو به خونه خودش تبعید کرد مبادا که بر اثر تصادفی چیزی مرحوم شم...!
۴- آقا سیاه تاریکه هر هفته پنج شنبه ها در بمبئی برنامه داره و اگر من صحت سلامت حاصل کنم حتما در برنامه اش شرکت میکنم
۵- کمتر از ۲۰ روز به امتحانهای پایان ترم مونده و ناچارم باز افتخار شاگرد اول از آخر رو بپذیرم چون هیچی خودم رو خسته نکردم..
۶- سرماخوردگیم هم وخیمه هنوز...
۷-اینم برای اینکه میگن ۷ عدد خوبیه مانکن شدم
دو کلمه خصوصی :
ویوا از بس که دوستم نداری تصمیم عوض شده و نمیام ایران...
منتظر حضور نارنجیتون در پونا هستم
CaSpErrr
سلااااااااااااااااااااااااام
من نمی دونم این پرنده های نفهم چرا فکر می کنن هر جا دوست دارن می تونن گلاب به روتون کنن!!!!!!!!!!!!!حالا توضیح میدم .
وقتی می خواستم محل کارم رو راه بندازم یه نقاش پیدا کردم اسمش عباس بود قرار شد بیاد در و دیوار رو رنگ کنه و خلاصه کلا همه جارو درست کنه.
این عباس آقا یه مرد قد کوتاه کپل بود با ریش و موی قهوه ای و چشمای آبی ، همیشه منو یاد بابانوئل مینداخت.
من بدختم هرروز از صبح ساعت ۸ در محل حاضر می شدم تا هر وقت که عباس آقا کارش تموم بشه.
بین کار هم گهگاه با من حرف می زد و درد دل می کرد .اینم بگم که از اون قشر خاصی بود که کار کردن زن زیاد براش خوشایند نبود و در کل استدلالش این بود که زن باید تو خونه ظرف بشوره غذا بپزه و ...
ماجراها داشتم من با این عباس آقا.قرار بود دیوارها رو کرم روشن کنه و در ها و قاب پنجره و رادیاتورها رو نارنجی،حالا هی رنگ گل بهی روشن می ساخت میزد به در میگفت ویوا خانوم بیا ببین خوب شد؟؟؟؟ من میگفتم نهههههههههههههه.
عباس آقا این که گل بهییه من نارنجی پررنگ می خوام .یه نگاه عاقل اندر سفیهی می کرد و می گفت اونکه خیلی زشت میشه .
من:عباس آقا محل کاره باید روح داشته باشه اینی که شما می زنی بی روحه یخه.
باز کار خودشو می کرد تا اینکه یه روز صبح قبل از اینکه بیاد من یه عالمه رنگ قرمز و زرد و سفید و باهم قاطی کردم و نارنجی که می خواستم رو ساختم وقتی اومد کلی شاکی شد .
تازه بعد از اینکه یکی از در ها رو رنگ کرده میگه :نه بابا قشنگ شداااااااااااااااااااااااا دستم درد نکنه(کارد می زدی خونم در نمیومد اخرش هم پیش همه یه جوری وانمود کرد که سلیقه خودشه)
تازه اینا بخوره تو سرش قلم داده بود دستم میگفت برو اون دیوارو رنگ کن(منم حوصله ام سر می رفت گاهی قبول می کردم).بعد تازه طلب کارم میشد که چرا اینقدر کند کار می کنی؟؟؟؟؟؟
یه بار هم سرما خورده بود نزدیک ظهر ازش پرسیدم عباس آقا می خوام زنگ بزنم رستوران امروز چی می خورین؟؟؟ییهو گفت(با فریاد):مگه نمی بینی من سرما خوردم؟؟؟پاشو یه کم سوپ درست کن.بلد نیستی؟؟؟؟ گفتم:اینجا که وسیله آشپزی نیست!!! اما اون خیلی محکم گفت: من فقط سوپ می خوررررررم.(جذبه رو داشتین؟؟)
تو همین مدت فهمیدم که دو بار ازدواج کرده و زن اولش رو طلاق داده و الان با زن دومش زندگی می کنه و از ازدواج اول یه پسر داره که پیش خودشه و ۸ سالشه.
یه روز از من پرسید من چند سالمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(با لهجه آذری غلیییییظ بخونید)
ترجمه سطر بالا:منظورش این بود که به من میاد چند سالم باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من با این ذهنیت که دوبار ازدواج کرده و یه بچه ۸ ساله داره گفتم ۳۵ سال.
این جمله از دهن من بیرون نیومده بود که انگار فحش خواهر مادر دادم ییهو شروع کرد داد و بیداد کردن که من؟؟؟؟من ۳۵ سالمه تو خجالت نمی کشی؟؟(این ضمیر تو رو بهش توجه کنین)
تو چیرا به من میگی ۳۵ سالته ؟؟؟؟؟؟
منو میگی یه کم خودمو جمع و جور کردم گفتم ببخشید خب.
عباس آقا:ببخشم؟؟؟؟همین الان همه در ها رو سیاه کنم خوشت میااااد؟
من: اِ عباس آقا به در چیکار داری ؟؟خب ببخشید اصلا شما ۲۰ بیشتر بهت نمیاد.
خلاصه آشتی کردیم و کلی غلط کردم و شکر خوردم تا این درهای بدبخت رو از مشکی شدن نجات بدم.
میگم عباس آقا چرا از خانوم سابقتون جدا شدین؟؟؟؟
ع ـ والله اون موقع من ۲۰ سالم بود زنم ۱۶ سالش . هنوز مدرسه میرفت ، تجدید آورد منم طلاقش دادم.
من ـ
باور کنید این عین دیالوگش بود. حالا من از زور خنده داشتم منفجر می شدم می تر سیدم بخندم یه وقت بهش بر بخوره در هارو سیاه کنه.
خلاصه اینکه تو ۱۰ روزی که عباس آقا اونجا رو رنگ می کرد من هرروز یه سوژه جالب داشتم.
یه بار هم گفت تو چرا می خوای کار کنی بابات چرا می ذاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شوهر کنی اگه گفت نرو سر کار چی؟؟؟؟؟
بعد یهو عصبی شد گفت:زن کلفت مرده.
اینو که گفت من چشمام ۵ متر زد بیرون .خودش فهمید حرف بدی زده مثلا اومد درستش کنه گفت:خب مردم نوکر زنه دیگه.
بقیه ماجرا ها رو طی یک پست دیگه تعریف می کنم دلیل اینکه یاد عباس آقا افتادم این بود که یکی از رادیاتور هارو من اصلا نذاشته بودم وصل کنن اما امسال فکر کنم لازم بشه و چون رنگش سفیده و عباس آقا نارنجیش نکرده بود امروز ظهر از اونجایی که این حرفه نقاشی در و دیوار و امور فنی خیلی مورد علاقه منه بازم رنگ و قلم رو گرفتم دستم و شروع کردم رنگ کردن رادیاتور محل کارم . ییهو احساس کردم یه چیزی از بالا افتاد رو پشتم دست زدم دیدم گلاب به روتون همچین یه کم گرم و نرمه . واسه همین میگم این پرنده های نفهم چرا فکر می کنن هر جا دوست دارن می تونن گلاب به روتون کنن!!!!!!!!!!!!!
واقعا که پستی سراسر از مطالب آموزشی و رمانتیک نوشتم.
می گین نه؟؟؟اینم نتایج اخلاقی و آموزشی و پر از لطافت این پست:
۱ـ اگر زنتون بچه مدرسه ای بود و تجدید آورد طلاقش بدید یکی دیگه بگیرین.
۲ـاگر سن کسی رو اشتباه حدس بزنید ممکنه در و دیوار اطرافتون سیاه بشه.
۳ـاگر کسی سرما خورد از زیر سنگ هم که شده براش سوپ پیدا کنین.
۴ـشده همه در و دیوار ها رو خودتون رنگ کنین نقاشی ساختمونتون رو به یه آقای کپل قد کوتاه با چشمای آبی که دوبار هم ازدواج کرده ندید.
۵ ـاگر مرتکب این اشتباه شدید(همین بالایی دیگه)بعد از تموم شدن کار می تونید یه کتاب از خاطرات اون چند روزتون بنویسید و مطمئن باشید که با فروش بالایی مواجه میشین.
این بالایی ها همه نتایج اخلاقی بود و آماااااااااااااااااا نتایج لطیف و رمانتیک:
۶ ـاگر در فضای باز احساس کردین چیزی افتاد روتون اصلا کنجکاو نشید که ببینید چیه و بهش دست نزنید تا خشک بشه.
۷ ـاگر تصادفا حواستون نبود و دست زدید به این نتیجه می رسید که ... پرنده ها وقتی تازه باشه خیلی نرم و گرم و لطیفه.
۸ ـاگر پرنده از بالا سرتون رد شد سریعا دعا کنید که یا مبادی آداب باشه یا روم به دیوار یبوست داشته باشه.
این اسمیلی رو هم گذاشتم که دیگه کاملا فضای رمانتیک این پست رو درک کنید.
پ.ن:راستی من دیروز که جمعه بود از صبح حالم خیلی گرفته بود و هی به خودم می گفتم هی هی آخرین جمعه پائیزه و واسه همین هوا گرفته اس و منم دلم گرفته،عصر به مامان اینا می گم آخرین جمعه پائیز خیلی دلگیره اونم با یه قیافه مغموم و بیچاره (اینگده دلم واسه خودم می سوخت دیروز)،ییهو دیدم مامان و بابا مشکوک نگام می کنن.مامان میگه آخرین جمعه پائیز؟؟؟؟؟ که دوزاریم افتاد بعد هر هر زدم زیر خنده میگم آخییییییییییی من چقدر از صبح دلم گرفته بود که آخرین جمعه پائیزه ها حالا حالم خوب شد!!!! اما همچنان مامان اینا چپ چپ نگام می کردن نمی دونم چیرااااااااا؟
تا بعد...
نوشته viva
سلام
من نمی دونم بعضی از این آدمای کم عقل چرا به خودشون اجازه می دن راجع به چیزایی که بهشون ربط نداره نظر بدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امروز یکی نشسته روبروم هی رو اعصابم باباکرم رقصیده،می پرسه از فلانی چه خبر؟؟؟؟؟ (البته بگم که من الان یکی دو سالی هست که مسائل خصوصی زندگیمو برای کسی نمی گم یعنی هرچی معلومه که معلومه هرچی هم که خصوصیه هیچ کس ازش خبر نداره چون اصولا آدما نظرات ببخشید .... میدن عصبی میشم) حالا این هی می پرسه از فلانی چه خبر؟؟؟؟؟؟؟ یکی نیست بگه بابا به توچه آخه؟؟؟؟؟؟؟ بعد یک کلمه فقط گفتم خوبه. چشمتون روز بد نبینه افتاد رو دنده ور زدن و تمومش هم نمیکرد.
اصلا بذارین یه پیش زمینه بدم:یک نفر هست که من به اندازه تمام آدمایی که تا حالا دیدم قبولش دارم و برام خیلی قابل احترامه و شدیدا به نظر من اخلاق بی نظیری داره و....
اصلا این آدم یه الگوی خوبه توی اخلاق آروم و صبور بودن زیادش چیزایی که من کمتر داشتم و الان ۳ ساله که یه کم بیشتر یاد گرفتم.
حالا این دوست من که فقط این آدم رو دورادور میشناسه و یک بار هم دیدتش امروز نشسته اظهار فضل می کنه که آره فلانی اینجوریه و آدمی که اینجوریه اونجوری میشه و....یه تحلیل شخصیت دری وری ....تحویل من داده.
حالا منم عصبی شدم هی هیچی نمی گم این هی زر میزنه اینا به کنار داره این آدم و با دوست پسر سابقش مقایسه می کنه و هی واسه من مثالهای چرت و پرت می زنه اونم با چه کسی مقایسه می کنه آخه اگه با یه آدم حسابی مقایسه اش می کرد دلم نمی سوخت .کسی رو که نه تنها من خیلی ها قبولش دارن با کسی مقایسه می کنه که اولا فقط چند ماه تو زندگیش بوده
دوما خانوم رو پیچونده و رفته با یکی دیگه.
من اصولا عصبانیتم خیلی زود فروکش می کنه ، کم پیش میاد داد بزنم یا بدو بیراه بگم خیلی کم اما امروز با تمام احترامی که باید برای یک دوست که مهمون هم بوده قائل می شدم فکر می کنین چیکار کردم یه بار بهش گفتم این درست نیست راجع به کسی که کامل نمی شناسیش نظر بدی و لطفا این کارو نکن.آمااااااااااااااااااااا باز گوش نکرد هی میگه همون کاری که من در مورد.... کردم تو هم در مورد این بکن . باز می گم آخه ... جان این دو نفر اصلا باهم قابل مقایسه نیستن باز ور میزنه منم بلند شدم در رو باز کردم گفتم یک ساعته داری حرف مفت می زنی به همش گوش کردم یک ساعته بهت می گم بس کن بس نمی کنی همین الان گورتو گم کن برو بیرون عوضی هیچ وقت دیگه هم نبینمت.
وااااااااااااااااااای باید قیافه اش رو میدیدین همین جوری مات زده بود منم دم در منتظر بودم بره لباسشو پوشید و رفت بدون حتی یک کلمه حرف توقع چنین رفتاری رو نداشت اما من خیلی از رفتارم خوشحالم ازاینکه آدمای اینجوری دور و برم باشن متنفرم فضول و بی خاصیت و حرف مفت زن و عاشق خاله زنک بازی.
خلاصه من الان خیلی خوشحالم که شر یه آدم اینجوری که انرژی منفی بهم میده رو از سرم کم کردم.
خیلی غر زدم ببخشید.
اینم برای کاسپر که داره از فضولی پودر میشه:
تو نمیشناسیش فقط شاید اسمش رو از من شنیده باشی.
تا بعد...
نوشته viva