من اومدم

سلام

چند وقت پیش به دختر یکی از دوستام یه شعر یاد دادم همون شعر توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود بعد یه جای شعر بود می گفت: من و داداشمو بابام و عموم هفته ای دوبار می ریم حموم.

امروز اومده میگه خاله شعر حسنی بوخونم(بخونم) منم خوشحال که بچه یادشه میگم بخون.

- توی ده شلمرود............من ومامانم و بابام و عموم هفته ای سه بار میریم حموم

بهش می گم بچه تو که آبرو واسه مامان و بابات نذاشتی پیش غریبه ها نخونیا ،اصلا دیگه این شعرو واسه هیچ کس نخون،دوستم و شوهرش ریسه رفته بودن .باباش میگه  viva جان ما چقدر بدیم شما به بچمون شعر یاد ندی

یه ماجرای عجیب هم اتفاق افتاده:

 چند روز پیش داشتم با یکی از دوستام حرف می زدم.اوضاع زندگیش خیلی به  هم ریخته اس تا حالا چندین بار مچ شوهرش و گرفته(طرف به شدت دختربازی می کنه ) عجیب اینجاست که از هیچ کس هم نمیگذره و به قولی سیرمونی نداره. جدیدا دیگه از حد گذرونده .یه شب خواهرزاده دوستم که البته فقط ۲-۳ سال ازش کوچکتره میره خونشون مهمونی و با هم مشروب می خورن و تا دیر وقت بیدار بودن بعد دوستم با شوهرش میان تو اتاق که بخوابن مهمونشون هم تو هال میخوابه،از اونجایی که حس ششم خانمها گاهی خیلی قوی میشه دوستم میگفت من بعد از س.. تقریبا داشت خوابم میبرد اما همش احساس میکردم الان شوهرم میره سراغ خواهرزادم

و وقتی شوهرش از اتاق میره بیرون یه کم صبر میکنه و بعد میره میبینه بععععععععععععله ...

 یه کم زود رفته میگفت خواهر زادم دستش رو گذاشته بود رو سرش و صداش در نمی اومد مبادا من متوجه بشم و همه چی بهم بریزه(البته خدا داند و بس...) میگفت وقتی شوهرم رو صدا کردم اینقدر هول شده بود که همش تند تند اسم منو خواهرزادمو صدا میکرد...

چیزی برای گفتن ندارم

تا بعد...

نوشته viva